عطریاس۱۹
پسرعمه و عمهجان تو صحن امام خمینی نشسته بودند. اسم پسرعمهام حامد و دو سالی هست در خونهمون رو از پاشنه درآورده و از خواستگارهایِ پروپاقرصم تشریف دارند! بابام خیلی اصرار میکنه با این شازده پسر ازدواج کنم ولی من وقتی میبینمش هیچ حسی به ایشون ندارم و حکم داداشم رو دارد!
تا عمهخانم چشمشون به من افتاد سریع پیشم اومد و شروع کرد به احوالپرسی کردن، پشتِ سرشم آقاحامد خودش رو نشونم داد و از خجالت سرش رو پایین انداخت! عمه شروع کرد به قربونصدقه رفتنم! بعدم پرسید عروس قشنگم تو اینجا چکار میکنی؟!
لبخند تلخی به عمه زدم و گفتم از اهواز برمیگردیم، امشب قرار شد برایِ زیارت اینجا بمونیم و فردا بریم سمتِ خونه.
با شنیدن زنگ موبایلِ زینب، تو دلم آخیشی گفتم و رو کردم به زینب که چرا جواب نمیده؟! دیدم خانم که از حرفای عمه تعجب کرد، با چشمای گرد داره بِروبِر بهمون نگاه میکنه! بهش گفتم:
–زینبجان گوشیت زنگ میخوره!
همون لحظه به خودش اومد و تماس رو وصل کرد.
مشغول حرف زدن با عمه بودم که زینب بهم گفت:
–حاجآقا میگه کجایید، چرا نمیاید؟!
منم از خدا خواسته رو کردم به عمه و گفتم:
–عمهجون من باید برم منتظرم هستند!
یه بوس از عمه کردم و تندتند خداحافظی کردم ، نذاشتم عمه حرفی بزنه و همراه دو پایِ خودم دو پا قرض گرفتم و از اون مخمصه فرار کردم!
با زینب رفتیم بیرون، حاجآقا رو که پیدا کردیم، سمتِ ماشین رفتیم و سوار شدیم!
تو ماشین زینب نگام کرد و گفت:
–ببینم عروسخانم تو کی عروس شدی و به من نگفتی؟!
لب پایینم رو به دندون گرفتم و با حرص گفتم:
–کدوم عروس؟! مگه خودت ماجرای من و پسرعمهام رو نمیدونی؟! بابام بهم اصرار میکنه و من مخالفم!
–خب پس چرا بهت گفت عروسِ خوشگلم؟!
–چی بگم؟! برا خودش میگه!
نمیدونستم چطور بهش بگم پیشِ آقامهدی از این قضیه نگه؟! این دهنلقی که من از زینب دیدم الان برسیم خونه، بهشون میگه!