رمان عطریاس۲۲
09 مهر 1398 توسط نردبانی تا بهشت
وقتی سفره رو چیدیم، دورتادور سفره نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم. جوش اینقدر برام سنگین بود که اشتهام کور شده بود. با هر سختی و مشقتی بود، غذا رو خوردیم و سفره رو جمع کردیم. خواستم ظرفها رو آبکشی کنم، مادرِ آقامهدی نذاشت و گفت: “دخترم دیدم،… بیشتر »