عطریاس ۱۰
#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_دهم
رفتم گوشهی یادمان نشستم و چادر رو کشیدم رو سرم.
خیلی به این تنهایی نیاز داشتم.
شروع کردم به حرف زدن با شهدا تو دلم.
ازشون خواستم، حالا که اونم از من خوشش اومده، موانع سر راه رو بردارند!
ده روز خادمی رو در این منطقه نذر خوشبخت شدنم کردم.
ازشون خواستم، سال بعد من و با اون دعوت کنند برا خادمی؛ مثل زینب و حاجآقا!!
دعای توسل رو باز کردم و هر بندش رو با دل و جانم زمزمه میکردم.
بعد از توسل کردن به چهارده گلِ هستی، فرازِ شفاعتخواهی رو با گریه و زاری میگفتم.
“یا وجیها عندالله
اشفعلنا عندالله “
واقعا ما غیرِ این آبرومندهای درگاه خدا، چه کسی رو داریم شفاعتمون کنند؟!
هرلحظه هقهقِ گریههام بیشتر و بیشتر میشد.
آنقدر ضجه زدم تا بالاخره آروم شدم!
دستی به صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم.
چادر رو از صورتم کنار زدم. جمعیت زیادی اومده بودند داخلِ یادمان.
زینب رو دیدم، برام دست تکون داد و گفت:
–حاجآقا میگه بیاید برگردیم دیگه!!
با تکون دادن سرم، باشهای گفتم و بلند شدم.
بعد از بوسیدن ضریح، رفتم پیشِ زینب و باهم رفتیم بیرون. حاجآقا اینا منتظرمون بودند، با رفتن ما، رو کرد به زینب و گفت:
–خانم قرار بود یه زیارت کنید، میدونید از کِی رفتید؟!
زینبم گفت:
–ببخشید دیر شد، دیگه گفتیم میخوایم برگردیم یه کم بیشتر بمونیم!!
سوار ماشین که شدیم، حاج آقا رو کرد به من و گفت:
–زینب خانم گفتند، شما جوابتون به خواستگاریِ حاجآقای حسینی مثبته! این دوست ما از بهترینهای روزگاره، من قول میدم قسمت هم باشید خوشبختت کنه!!
نمیدونستم چی بگم، از خجالت مثل لبو شده بودم، بدنم تو آتیش داشت میسوخت!! با صدای آرومی لب زدم:
–هرچی خیره انشالله.
حاج آقای حسینی هم شروع کردن به حرف زدن و از خودشون گفتند!