مقیم قم
بانویِ ایرانزمین!
چند صباحی است به عشق تو نفس میکشم و چشمانِ منتظرم به دستانِ کریمهات از خواب بیدار میشوند.
هر روز که سپری میشود، تبِ این عشق افزونتر میگردد و مرهمی غیر از نگاهِ مهربانهی تو نمییابد.
آری بانویِ من!
دلم مقیم شدن در سرزمینت را شب و روز در من پرورش داده و شاخ و برگهایش تمام وجودم را فراگرفته و درختی پربار گشته است. میترسم بانوجان! میترسم این عمر به سرآید و با آمدن فصل خزان برگبرگ این درخت پژمرده و بیروح شود و من آرزویم را با خود به خاک بسپارم!
بانویِ خوبم!
هربار که قدم در قم میگذارم با حسرت اهالی آنجا را نگاه میکنم و هردفعه این سوالِ بیپاسخ مهمان ذهن آشفتهام میشود، که آنها چه دارند که من از آن بینصیبم و اینگونه لیاقت نفس کشیدن در این خاک مقدس را از دست دادهام؟!
کریمه بودن صفت کمی نیست بانوجان که تو را به این نام خواندهاند، امید این قلب پرآشوبم این صفت تو است و لطف و کرمِ دستانِ باسخاوتت!
در حرمت که قدم میگذارم، خاکِ پایِ زائرانت را توتیایِ چشمم قرار میدهم و اذن دخول به حرم را با غمی بر دل زمزمه میکنم. غم و غصهایی که “خبر میدهد ز سرِ درونم.”