عطریاس۹
#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_نهم
اینقد خوشحال بودم که تو دلم عروسی بود.
دستام رو به ضریح شهدایِ گمنام شلمچه گره زدم و بوسهای رو مهمونش کردم!!
شروع کردم به تشکر کردن ازشون، چه زود حاجتم رو روا کرده بودند!!
زینب ازم جواب میخواست که ببینه من نسبت به حاجآقای حسینی چه حسی دارم؟!
دیگه نمیدونست من خیلی وقت پیش دلبسته شده بودم و تو خوابم مجنونوار عاشق شده بودم!!
رو کردم به زینب و به آرومی لب زدم:
–تا ببینیم خدا چی میخواد!!
تو دلم به این حرفم پوزخندی زدم و به خودم گفتم: شیطون تو که جونت رو حاضری براش بدی، بعد الان داری کلاس میذاری!!
زینب با شنیدن این حرفم گفت:
–میدونم هرچی خدا میخواد ولی نظرت درموردش چیه؟!
سعی کردم احساساتم رو کنترل کنم. با طمأنینه جواب دادم:
–بذار بیاند خواستگاری، ببینم خونوادهها نظرشون چیه؟! من نظرم مثبته!!
زینب تا این حرف رو شنید، پرید بغلم کرد و گفت:
–انشالله که قسمت هم باشید! حاجآقا حسینی یکی از بهترین دوستایِ حاجآقائه!!
به این همه مهربونیِ زینب لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم!!
به زینب گفتم:
–حالا که داریم برمیگردیم، دوست دارم یه ذره با شهدا خلوت کنم! تو کاری باهام نداری عزیزم؟!
–نه فداتشم، برو برا ما هم دعا کن!!