یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

عطریاس ۷

25 خرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​🌸🌿🌺🌿🌸🌿

🌿🌺🌿

🌺🌿
‌#رمان_دوم

#عطر_یاس 

#قسمت_هفتم 
زینبم سوار شد، رو کرد بهم و گفت:

–چته دختر، شبیه جن‌زده‌ها شدی؟! 
لبخندی رو لبم نشست و گفتم:

–خب دیوووونه این چه جور شلمچه رفتنِ؟!

–ببخشید مگه چشه؟! خیلیم دلت بیاد، با خودمون بردیمت!!
با اومدن حاج‌آقا یوسفی اینا دیگه حرفی نزدم و سرم رو پایین انداختم!
فضایِ ماشین خیلی برام گرم شده بود، هرچی شیشیه رو پایین می‌کشیدم، انگاری تویِ کوره آجرسازی بودم!!
تو دلم همش به خودم تشر می‌زدم، ستایش آروم باش! چشام رو می‌بستم و زیر لب

“ألا به ذکر الله تطمئن القلوب ” رو تکرار می‌کردم، شاید یه ذره از استرسم کم شه، ولی مگه می‌شد!!

دلم آشوب بود و می‌دونستم این حالِ بدم بخاطر چیه؟!
با نیشگونی که زینب از بازوم گرفت، گفتم:

–آیییی دختر!! چته؟!
–خب هرچی صدات می‌زنم، جواب نمیدی!! معلوم هست امروز چته ستایش؟!
–هیچی، به یه چیزی فکر می‌کردم!! حالا بفرما چکارم داشتی؟!
–دیدم بیقراری و هی سرت رو از پنجره میبری بیرون!! گفتم ببینم حالت خوبه؟!
بهش لبخند تلخی زدم و گفتم:

–آره خوبم، فقط یه کم گرمه!!

حاج‌آقا یوسفی آهنگ شهدا شرمنده‌ایم رو با صدایِ حاج میثم مطیعی گذاشت و تا اونجا، سعی کردم، این آهنگ رو با عمق وجودم بشنوم و به شهدا متوسل بشم.
وقتی رسیدیم شلمچه، زینب به حاج‌آقایِ یوسفی گفت:

–من و خانم امیدی میریم، یه کاری باهاش دارم، بعد میایم پیشتون!!
مونده بودم زینب چکار دارم که حس کردم یه چیزی منو کشید سمت خودش، به خودم که اومدم دیدم زینب دستم رو کشیده داره منو دنبال خودش می‌کشونه!!
دستم رو از دستش کشیدم و با عصبانیت لب زدم:

–زینب چرا اینطوری میکنی، میمیری آروم بهم بگی بیا بریم؟!
زینب صورتش رو درهم کشید و گفت:

–ببخشید ستایش خانم هربار باید کلی صدات بزنم!!

 ولی معلوم نیست خانم‌خانمها کجاها سیر می‌کنن که صدایِ ما زمینیها رو نمی‌شنوند!!

  
🌿

🌺🌿

🌿🌺🌿

🌼🌿🌺🌿🌼🌿

 نظر دهید »

عطریاس۶

23 خرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​🌸🌿🌺🌿🌸🌿

🌿🌺🌿

🌺🌿

#رمان_دوم 

#عطر_یاس 

#قسمت_ششم
هاج واج به روبه روم خیره شده بودم. مونده بودم که یعنی اونم قراره بیاد؟!
سری تکون دادم و باخودم گفتم 

–هان ‌پس اونی که زینب گفت ایشونه؟!

چشام از تعجب گرد شده بودن!!! نگام بین زینب و چیزی که دیدم می‌چرخید .. زینبم همش با لبخند نگام می‌کرد. دستم رو مشت کردم و محکم زدم تو بازوش، چنان آی گفت که دلم به حالش سوخت، ولی بی‌اهمیت بهش گفتم:

–تا تو باشی و من رو سرکار نذاری!! میمردی بهم بگی کی قراره باهامون بیاد تا حداقل یه کم سرووضعم رو مرتب کنم!!

اصلا حواسم نبود چی دارم به زینب میگم، که با شیطنت لب زد:

–برا چی باید بهت میگفتم حاج‌آقای حسینی هم قراره باهامون بیاد؟! ایشون دوست شوهرمه و وقتی من گفتم ستایش رو با خودم میارم شوهرمم گفت پس منم دوستم آقا مهدی رو میارم!!

با شنیدن اسمش، قند تو دلم آب شد، خدایا من همیشه آرزوم بود اسم همسر آیندم مهدی باشه!! حالا این دلِ بی‌صاحب عاشق طلبه‌ای شده ، که اسمش مهدیه!!

تو حالِ خوشم غرق بودم و اصلا حواسم به روروبرم نبود!! 

با ضربه‌ای که زینب به پهلوم زد، به خودم اومدم و گفتم:

–عه چته دیووونه؟!

با ابرو به جلوش اشاره کرد، ردِ اشاره زینب رو گرفتم و با دیدنِ منظره روبروم حس کردم، گر گرفتم!! 

کنارِ ماشین رسیده بودیم و من اصلا متوجه نشدم که حتی یه سلام کنم!!

از خجالت سرم رو پایین انداختم با صدایی که انگار از ته چه بیرون میومد، لب زدم:

–سلام. ببخشید من

حاج‌آقایِ یوسفی (شوهر زینب) حرفم رو قطع کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفتند:

–عیبی نداره خواهرِ من، بفرمایید سوار شید!!

حاج آقایِ حسینی هم جواب سلامم رو دادن، بعد از شنیدن جوابِ سلامشون، سریع خودم رو انداختم تو ماشین و نفس راحت کشیدم!!

🌿

🌺🌿

🌿🌺🌿

🌼🌿🌺🌿🌼🌿

 2 نظر

عطریاس۵

11 خرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​🌸🌿🌺🌿🌸🌿

🌿🌺🌿

🌺🌿

#رمان_دوم 

#عطر_یاس 

#قسمت_پنجم
نزدیکای ساعت ۹ بود با غر‌غر کردن های زینب از خواب بیدار شدم. تو دلم کلی بد و بیراه بارش کروم که :

“دختره دیوونه نه شب ها میذاره بخوابم، نه صبح اا اجازه میده که سرحال بیدار شم!!”
شروع ‌کردم به مالیدن چشام و تموم انرژیم رو تو صدام جمع کردم و با اخم به زینب گفتم:

–دختر مگه تو مریضی، چرا نمیذاری بخوابم؟!

زینب در حالی که داشت موهاش رو می‌بافت با عصبانیت داد میزنه:

–تا کی می‌خوای، بخوابی؟! یه نگاه به ساعتت بنداز، لنگِ ظهره؟!

–خب چکار کنم تو شب تا نصفِ شب با حاج‌آقات چت می‌کنی، عشق و حالش برا توئه ، نخوابیدنش برا من بیچاره، نور گوشیت میفته تو چشم نمیذاره بخوابم!! الانم که خوابم هنوز تموم نشده بلند شم!!

زینب از این حرفم عصبی‌تر شد ، بالشتی که کنار دستشه رو پرت کرد سمتم و گفت:

–دخترئه پروووو، من به تو چکار دارم؟! خودتم بعدا می‌بینیم، چقدر سرت تو گوشی باشه!!

مثلا از خجالت و شرم لپام قرمز شدن، سرم رو پایین انداختم و تو دلم گفتم:

“الهی آمیییییین" 

با این حرفِ زینب، رفتم تو فکر، یعنی میشه منم مثل زینب، یه ازدواج خوب کنم!!
با نیشگونی که زینب از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم:

–آیییی دختر چکار می‌کنی، چرا اینطوری می‌کنی؟! ببین دستم کبود شد!!

–خب هرچی صدات می‌زنم جواب نمیدی!! پاشو آماده شو، صبحونتو بخور، قراره با حاج‌آقا بریم شلمچه!!
با تعجب نگام رو به زینب دادم و گفتم:

–شلمچه؟!

–آره عزیزم! حاج‌آقامون گفت: ” حالا که روز آخر خادمی‌الشهدا و داریم برمی‌گردیم، بریم شلمچه رو هم ببینیم، حیفه بدون رفتن به اونجا برگردیم!!”

به زینب لبخند زدم و گفتم:

–واااای خیلی خوشحالم!! تنها میریم؟!

زینب ابرویی بالا انداخت و گفت 

–نه یه نفر دیگه هم باهامونه!!

با تعجب گفتم

–کی؟!

–بعدا خودت می‌فهمی!! من برم یه کم کار دارم انجام بدم، توم پاشو، کم‌کم آماده شو!!
از این همه خود‌شیرینی زینب حرصم گرفته بود. یعنی کی باهامونه؟! به من چه اصلا، فکرم رو درگیر چه چیزایی می‌کنم، حتما آقای  مجدئه، می‌خواد باهامون بیاد!!
یه کم صبحونه خوردم و آماده شدم ولی نمیدونم چه مرگم بود اینهمه استرس داشتم!!
با زینب هم‌قدم شدم که بریم سمتِ ماشینی که حاج‌آقا توش بود، که با چیزی که دیدم خشکم زد و دهنم از تعجب باز موند!
🌿

🌺🌿

🌿🌺🌿

🌼🌿🌺🌿🌼🌿

 2 نظر

عطریاس۴

12 اردیبهشت 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​🌸🌿🌺🌿🌸🌿

🌿🌺🌿

🌺🌿

#رمان_دوم 

#قسمت_چهارم

#عطر_یاس 
ترجیح دادم بجا اینکه با زینب دردِ دل کنم و از حال بدم براش بگم ،، از خودِ شهدا مدد بگیرم.

نمیدونم چرا تو دلم یه اطمینانی داشتم. من قبلا این آقا رو اصلا ندیدم ولی برام عجیبه، یه ماه پیش تو خوابم، دیده بودمش اونم توی حرم حضرت زینب (س) 

تو فکرام غرق بودم که زینب اومد دنبالم و گفت:

–ستایش، آقای مجد میگه بیاید بریم اردوگاه.

سرم رو تکون دادم و باهاش هم‌قدم شدم.

دل کندن از طلاییه برام خیلی سخت بود. ببینم عمری باشه که دوباره بیام یا نه ،، خدامیدونه کی دوباره بتونم بیام طلاییه ،،، طلاییه خیلی مسیرش دوره، بخاطر همین دوری کاروانها کمتر به زیارت این مکانِ مقدس میاند.

نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم سمتِ اردوگاه.

وقتی رسیدیم، نزدیکی های غروب بود و باید می‌رفتم اتاقِ صوت.
غروبِ پنجشنبه بود. سیستم رو باز کردم و مداحی زیبایی از حاج مهدی سلحشور با مضمون شهدایی و جاموندن از قافله کربلا رو گذاشتم. 

بعضی کاروان‌ها، شب برا زائرا برنامه تو حسینیه اجرا می‌کردند. اون شبم، دعای کمیل رو برگزار کردند و روحانی که باهاشون بود، روضه جانسوزی از قتلگاه سیدالشهدا رو خوند.
صدای گریه‌ها اونقدر بالا بود که توی کلِ محوطهِ اردوگاه به گوش می‌رسید.
اردوگاه، هم خوابگاه آقایون داشت هم خوابگاه خانم‌ها. تقریبا بین خوابگاه‌ها چند کیلومتری فاصله بود. ولی خادم‌های خانم و آقا باید شب‌ها نگهبانی می‌دادند. برا همین تقسیم‌بندی کرده بودند، هر دو نفری دو ساعت بیدار باشند. 

دو آقا برا قسمتِ آقایون شیفت می‌دادند  و دو خانم هم سمتِ خوابگاه‌ خانم‌ها.

بااینکه خسته‌کننده بود و هوا سرد، ولی تو اون ساعات خلوتِ شب می‌شد کلی با خدا مناجات کرد!!
🌿

🌺🌿

🌿🌺🌿

🌼🌿🌺🌿🌼🌿

 2 نظر

عطریاس۳

08 اردیبهشت 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#رمان_دوم 

#قسمت_سوم

#عطر_یاس 
تو حالِ خوشم غرق بودم، که با نیشگونی که زینب ازم گرفت، به خودم اومدم.

اخمی بهش کردم و گفتم:

–واه چرا اینطوری می‌کنی؟! خب زبونت رو که موش نخورده، صدام می‌زدی!!

–خااااانم چند بار صدات زدم، انگارنه‌انگار!! اصلا تو این عالم نبودی!! همین الان اعتراف کن، کجا سیر می‌کردی؟!

–چی می‌گی برا خودت؟! 

نمی‌خواستم درباره اون به زینب بگم. چون این چند روز فهمیدم، که دوست صمیمیه شوهرشه!! از بس دهن‌لقه تا بهش بگم، میره میذاره کفِ دستِ حاج‌آقاش!! برا همین سریع حرف رو عوض کردم و گفتم:

–کِی برمی‌گردیم اردوگاه؟!

–آقای مجد گفتن یه نیم ساعت دیگه!

–راستی حاج‌آقا اینا هم باهامون اومدن؟!

–نه عزیزم. فقط خانم‌ها رو آورد. اونا کار داشتند!!

–آهاااا

تو دلم گفتم:

خدایا پس چرا من بویِ خوشِ عطرش رو حس می‌کنم؟!

–میگم ستایش، نمیای بریم بیرون؟!

دوست داشتم خلوت کنم!! برا همین گفتم:

–من تا الان بیرون بودم عزیزم، یه کم می‌خوام تو حسینیه بشینم!!

زینب رفت و من موندم با عشقی که ذره‌ذره داشت، روحم رو مثل خوره می‌خورد!!

زینب یکی از دوستایِ صمیمیِ دانشگاهمه. چهار ساله با یه طلبه ساده ازدواج کرده و اونقدر قربون‌صدقه هم میرن که انگاری، همین دیروز نامزد کردند. وقتی می‌بینیشون، قند تو دلت آب میشه. دعا می‌کنی توم همچین شوهری گیرت بیاد!!

واقعا راست گفتند:

“در و تخته با هم جور میشن”

این دو تا برا هم ساخته شدند. 

از وقتی ازدواج کردند، باهم میان خادمی‌الشهدا. زندگیشون رو نذر شهدا کردند.

 4 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • طلبه تبلیغ

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 84
  • دیروز: 146
  • 7 روز قبل: 3937
  • 1 ماه قبل: 16186
  • کل بازدیدها: 440284

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • امید دادن به دیگران 
  • نمک می‌خورد و نمکدان می‌شکند
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس