عطریاس ۷
🌸🌿🌺🌿🌸🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿
#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_هفتم
زینبم سوار شد، رو کرد بهم و گفت:
–چته دختر، شبیه جنزدهها شدی؟!
لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
–خب دیوووونه این چه جور شلمچه رفتنِ؟!
–ببخشید مگه چشه؟! خیلیم دلت بیاد، با خودمون بردیمت!!
با اومدن حاجآقا یوسفی اینا دیگه حرفی نزدم و سرم رو پایین انداختم!
فضایِ ماشین خیلی برام گرم شده بود، هرچی شیشیه رو پایین میکشیدم، انگاری تویِ کوره آجرسازی بودم!!
تو دلم همش به خودم تشر میزدم، ستایش آروم باش! چشام رو میبستم و زیر لب
“ألا به ذکر الله تطمئن القلوب ” رو تکرار میکردم، شاید یه ذره از استرسم کم شه، ولی مگه میشد!!
دلم آشوب بود و میدونستم این حالِ بدم بخاطر چیه؟!
با نیشگونی که زینب از بازوم گرفت، گفتم:
–آیییی دختر!! چته؟!
–خب هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی!! معلوم هست امروز چته ستایش؟!
–هیچی، به یه چیزی فکر میکردم!! حالا بفرما چکارم داشتی؟!
–دیدم بیقراری و هی سرت رو از پنجره میبری بیرون!! گفتم ببینم حالت خوبه؟!
بهش لبخند تلخی زدم و گفتم:
–آره خوبم، فقط یه کم گرمه!!
حاجآقا یوسفی آهنگ شهدا شرمندهایم رو با صدایِ حاج میثم مطیعی گذاشت و تا اونجا، سعی کردم، این آهنگ رو با عمق وجودم بشنوم و به شهدا متوسل بشم.
وقتی رسیدیم شلمچه، زینب به حاجآقایِ یوسفی گفت:
–من و خانم امیدی میریم، یه کاری باهاش دارم، بعد میایم پیشتون!!
مونده بودم زینب چکار دارم که حس کردم یه چیزی منو کشید سمت خودش، به خودم که اومدم دیدم زینب دستم رو کشیده داره منو دنبال خودش میکشونه!!
دستم رو از دستش کشیدم و با عصبانیت لب زدم:
–زینب چرا اینطوری میکنی، میمیری آروم بهم بگی بیا بریم؟!
زینب صورتش رو درهم کشید و گفت:
–ببخشید ستایش خانم هربار باید کلی صدات بزنم!!
ولی معلوم نیست خانمخانمها کجاها سیر میکنن که صدایِ ما زمینیها رو نمیشنوند!!
🌿
🌺🌿
🌿🌺🌿
🌼🌿🌺🌿🌼🌿