عطریاس۴
🌸🌿🌺🌿🌸🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿
#رمان_دوم
#قسمت_چهارم
#عطر_یاس
ترجیح دادم بجا اینکه با زینب دردِ دل کنم و از حال بدم براش بگم ،، از خودِ شهدا مدد بگیرم.
نمیدونم چرا تو دلم یه اطمینانی داشتم. من قبلا این آقا رو اصلا ندیدم ولی برام عجیبه، یه ماه پیش تو خوابم، دیده بودمش اونم توی حرم حضرت زینب (س)
تو فکرام غرق بودم که زینب اومد دنبالم و گفت:
–ستایش، آقای مجد میگه بیاید بریم اردوگاه.
سرم رو تکون دادم و باهاش همقدم شدم.
دل کندن از طلاییه برام خیلی سخت بود. ببینم عمری باشه که دوباره بیام یا نه ،، خدامیدونه کی دوباره بتونم بیام طلاییه ،،، طلاییه خیلی مسیرش دوره، بخاطر همین دوری کاروانها کمتر به زیارت این مکانِ مقدس میاند.
نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم سمتِ اردوگاه.
وقتی رسیدیم، نزدیکی های غروب بود و باید میرفتم اتاقِ صوت.
غروبِ پنجشنبه بود. سیستم رو باز کردم و مداحی زیبایی از حاج مهدی سلحشور با مضمون شهدایی و جاموندن از قافله کربلا رو گذاشتم.
بعضی کاروانها، شب برا زائرا برنامه تو حسینیه اجرا میکردند. اون شبم، دعای کمیل رو برگزار کردند و روحانی که باهاشون بود، روضه جانسوزی از قتلگاه سیدالشهدا رو خوند.
صدای گریهها اونقدر بالا بود که توی کلِ محوطهِ اردوگاه به گوش میرسید.
اردوگاه، هم خوابگاه آقایون داشت هم خوابگاه خانمها. تقریبا بین خوابگاهها چند کیلومتری فاصله بود. ولی خادمهای خانم و آقا باید شبها نگهبانی میدادند. برا همین تقسیمبندی کرده بودند، هر دو نفری دو ساعت بیدار باشند.
دو آقا برا قسمتِ آقایون شیفت میدادند و دو خانم هم سمتِ خوابگاه خانمها.
بااینکه خستهکننده بود و هوا سرد، ولی تو اون ساعات خلوتِ شب میشد کلی با خدا مناجات کرد!!
🌿
🌺🌿
🌿🌺🌿
🌼🌿🌺🌿🌼🌿