عطریاس۵
🌸🌿🌺🌿🌸🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿
#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_پنجم
نزدیکای ساعت ۹ بود با غرغر کردن های زینب از خواب بیدار شدم. تو دلم کلی بد و بیراه بارش کروم که :
“دختره دیوونه نه شب ها میذاره بخوابم، نه صبح اا اجازه میده که سرحال بیدار شم!!”
شروع کردم به مالیدن چشام و تموم انرژیم رو تو صدام جمع کردم و با اخم به زینب گفتم:
–دختر مگه تو مریضی، چرا نمیذاری بخوابم؟!
زینب در حالی که داشت موهاش رو میبافت با عصبانیت داد میزنه:
–تا کی میخوای، بخوابی؟! یه نگاه به ساعتت بنداز، لنگِ ظهره؟!
–خب چکار کنم تو شب تا نصفِ شب با حاجآقات چت میکنی، عشق و حالش برا توئه ، نخوابیدنش برا من بیچاره، نور گوشیت میفته تو چشم نمیذاره بخوابم!! الانم که خوابم هنوز تموم نشده بلند شم!!
زینب از این حرفم عصبیتر شد ، بالشتی که کنار دستشه رو پرت کرد سمتم و گفت:
–دخترئه پروووو، من به تو چکار دارم؟! خودتم بعدا میبینیم، چقدر سرت تو گوشی باشه!!
مثلا از خجالت و شرم لپام قرمز شدن، سرم رو پایین انداختم و تو دلم گفتم:
“الهی آمیییییین"
با این حرفِ زینب، رفتم تو فکر، یعنی میشه منم مثل زینب، یه ازدواج خوب کنم!!
با نیشگونی که زینب از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم:
–آیییی دختر چکار میکنی، چرا اینطوری میکنی؟! ببین دستم کبود شد!!
–خب هرچی صدات میزنم جواب نمیدی!! پاشو آماده شو، صبحونتو بخور، قراره با حاجآقا بریم شلمچه!!
با تعجب نگام رو به زینب دادم و گفتم:
–شلمچه؟!
–آره عزیزم! حاجآقامون گفت: ” حالا که روز آخر خادمیالشهدا و داریم برمیگردیم، بریم شلمچه رو هم ببینیم، حیفه بدون رفتن به اونجا برگردیم!!”
به زینب لبخند زدم و گفتم:
–واااای خیلی خوشحالم!! تنها میریم؟!
زینب ابرویی بالا انداخت و گفت
–نه یه نفر دیگه هم باهامونه!!
با تعجب گفتم
–کی؟!
–بعدا خودت میفهمی!! من برم یه کم کار دارم انجام بدم، توم پاشو، کمکم آماده شو!!
از این همه خودشیرینی زینب حرصم گرفته بود. یعنی کی باهامونه؟! به من چه اصلا، فکرم رو درگیر چه چیزایی میکنم، حتما آقای مجدئه، میخواد باهامون بیاد!!
یه کم صبحونه خوردم و آماده شدم ولی نمیدونم چه مرگم بود اینهمه استرس داشتم!!
با زینب همقدم شدم که بریم سمتِ ماشینی که حاجآقا توش بود، که با چیزی که دیدم خشکم زد و دهنم از تعجب باز موند!
🌿
🌺🌿
🌿🌺🌿
🌼🌿🌺🌿🌼🌿