عطریاس۶
🌸🌿🌺🌿🌸🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿
#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_ششم
هاج واج به روبه روم خیره شده بودم. مونده بودم که یعنی اونم قراره بیاد؟!
سری تکون دادم و باخودم گفتم
–هان پس اونی که زینب گفت ایشونه؟!
چشام از تعجب گرد شده بودن!!! نگام بین زینب و چیزی که دیدم میچرخید .. زینبم همش با لبخند نگام میکرد. دستم رو مشت کردم و محکم زدم تو بازوش، چنان آی گفت که دلم به حالش سوخت، ولی بیاهمیت بهش گفتم:
–تا تو باشی و من رو سرکار نذاری!! میمردی بهم بگی کی قراره باهامون بیاد تا حداقل یه کم سرووضعم رو مرتب کنم!!
اصلا حواسم نبود چی دارم به زینب میگم، که با شیطنت لب زد:
–برا چی باید بهت میگفتم حاجآقای حسینی هم قراره باهامون بیاد؟! ایشون دوست شوهرمه و وقتی من گفتم ستایش رو با خودم میارم شوهرمم گفت پس منم دوستم آقا مهدی رو میارم!!
با شنیدن اسمش، قند تو دلم آب شد، خدایا من همیشه آرزوم بود اسم همسر آیندم مهدی باشه!! حالا این دلِ بیصاحب عاشق طلبهای شده ، که اسمش مهدیه!!
تو حالِ خوشم غرق بودم و اصلا حواسم به روروبرم نبود!!
با ضربهای که زینب به پهلوم زد، به خودم اومدم و گفتم:
–عه چته دیووونه؟!
با ابرو به جلوش اشاره کرد، ردِ اشاره زینب رو گرفتم و با دیدنِ منظره روبروم حس کردم، گر گرفتم!!
کنارِ ماشین رسیده بودیم و من اصلا متوجه نشدم که حتی یه سلام کنم!!
از خجالت سرم رو پایین انداختم با صدایی که انگار از ته چه بیرون میومد، لب زدم:
–سلام. ببخشید من
حاجآقایِ یوسفی (شوهر زینب) حرفم رو قطع کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفتند:
–عیبی نداره خواهرِ من، بفرمایید سوار شید!!
حاج آقایِ حسینی هم جواب سلامم رو دادن، بعد از شنیدن جوابِ سلامشون، سریع خودم رو انداختم تو ماشین و نفس راحت کشیدم!!
🌿
🌺🌿
🌿🌺🌿
🌼🌿🌺🌿🌼🌿