عطریاس۳
#رمان_دوم
#قسمت_سوم
#عطر_یاس
تو حالِ خوشم غرق بودم، که با نیشگونی که زینب ازم گرفت، به خودم اومدم.
اخمی بهش کردم و گفتم:
–واه چرا اینطوری میکنی؟! خب زبونت رو که موش نخورده، صدام میزدی!!
–خااااانم چند بار صدات زدم، انگارنهانگار!! اصلا تو این عالم نبودی!! همین الان اعتراف کن، کجا سیر میکردی؟!
–چی میگی برا خودت؟!
نمیخواستم درباره اون به زینب بگم. چون این چند روز فهمیدم، که دوست صمیمیه شوهرشه!! از بس دهنلقه تا بهش بگم، میره میذاره کفِ دستِ حاجآقاش!! برا همین سریع حرف رو عوض کردم و گفتم:
–کِی برمیگردیم اردوگاه؟!
–آقای مجد گفتن یه نیم ساعت دیگه!
–راستی حاجآقا اینا هم باهامون اومدن؟!
–نه عزیزم. فقط خانمها رو آورد. اونا کار داشتند!!
–آهاااا
تو دلم گفتم:
خدایا پس چرا من بویِ خوشِ عطرش رو حس میکنم؟!
–میگم ستایش، نمیای بریم بیرون؟!
دوست داشتم خلوت کنم!! برا همین گفتم:
–من تا الان بیرون بودم عزیزم، یه کم میخوام تو حسینیه بشینم!!
زینب رفت و من موندم با عشقی که ذرهذره داشت، روحم رو مثل خوره میخورد!!
زینب یکی از دوستایِ صمیمیِ دانشگاهمه. چهار ساله با یه طلبه ساده ازدواج کرده و اونقدر قربونصدقه هم میرن که انگاری، همین دیروز نامزد کردند. وقتی میبینیشون، قند تو دلت آب میشه. دعا میکنی توم همچین شوهری گیرت بیاد!!
واقعا راست گفتند:
“در و تخته با هم جور میشن”
این دو تا برا هم ساخته شدند.
از وقتی ازدواج کردند، باهم میان خادمیالشهدا. زندگیشون رو نذر شهدا کردند.