یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

آقا مهدی...

17 فروردین 1400 توسط نردبانی تا بهشت

هاج‌وواج به روبه‌رویم خیره شده بودم. مانده بودم که یعنی ایشان هم  قرار است با ما بیاید؟!

البته ناگفته نماند، ته دلم بابت این قضیه  خیلی خوشحال بودم!

سری تکان دادم و باخودم گفتم:

–آهاااا ‌پس اونی که زینب گفت ایشونه؟!

چشم‌هایم از تعجب گرد شده بودند! نگاهم بین زینب و چیزی که می‌دیدم در حال چرخیدن بود .. 

زینب هم با لبخند نگاهم می‌کرد. دستم را مشت کردم و محکم به بازویش زدم! چنان آخی گفت که دلم به حالش سوخت، ولی بی‌اهمیت گفتم:

–تا تو باشی و من رو سرکار نذاری!! می‌مردی بهم بگی کی قراره باهامون بیاد؛ تا حداقل یه کم سرووضعم رو مرتب کنم و به خودم می‌رسیدم!

اصلا حواسم نبود به زینب چه حرف‌هایی می‌زنم! که با شیطنت لب زد:

–برا چی باید بهت می‌گفتم حاج‌آقای حسینی هم قراره باهامون بیاد؟! ایشون دوست شوهرمه و وقتی من گفتم ستایش رو با خودم میارم شوهرمم گفت پس منم دوستم آقا مهدی رو میارم!!

با شنیدن اسمش، قند در دلم آب شد! خدایا من همیشه آرزویم این بود اسم همسر آینده‌ام مهدی باشد! حالا این دلِ بی‌صاحب عاشق طلبه‌ایی شده ، که اسمش مهدی است!

در حالِ خوشم غرق بودم و اصلا حواسم به روبرویم نبود!

با ضربه‌ایی که زینب به پهلویم زد، به خودم آمدم و گفتم:

–عه چته دیووونه؟!

با ابرو به جلو اشاره کرد، ردِ اشاره زینب را گرفتم و با دیدنِ منظره روبرویم حس کردم، گر گرفتم!

کنارِ ماشین رسیده بودیم و من اصلا متوجه نشده بودم که حتی سلامی کنم!

از خجالت سرم را پایین انداختم با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد، گفتم:

–سلام. ببخشید من

حاج‌آقایِ یوسفی (شوهر زینب) حرفم را قطع کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفتند:

–عیبی نداره خواهرِ من، بفرمایید سوار شید!!

حاج آقایِ حسینی"آقامهدی” هم جواب سلامم را دادند. بعد از شنیدن جوابِ سلام‌شان، سریع خودم را انداختم داخلِ ماشین و نفس راحتی کشیدم!

✍ز. یوسفوند

 4 نظر

شلمچه...

16 فروردین 1400 توسط نردبانی تا بهشت

نزدیکی‌هایِ ساعت ۹ بود با غر‌غر کردن هایِ زینب از خواب بیدار شدم. ته دلم کلی بد و بیراه بارش کردم :

“دختره‌یِ دیوونه نه شب‌ها می‌ذاره بخوابم، نه صبح اجازه می‌ده که سرحال بیدار شم!!”

شروع ‌کردم به مالیدن چشم‌هایم، تمام انرژیم را در صدایم جمع کردم و با اخم به زینب گفتم:

–دختر مگه تو مریضی، چرا نمی‌ذاری بخوابم؟!

زینب در حالی که داشت موهایش را می‌بافت با عصبانیت داد زد:

–تا کی می‌خوای، بخوابی؟! یه نگاه به ساعتت بنداز، لنگِ ظهره؟!

–خب چکار کنم تو شب‌ها تا نصفِ شب با حاج‌آقات چت می‌کنی؟! عشق و حالش برا توئه، نخوابیدنش برا من بیچاره! نور گوشیت می‌اُفته تو چشمم نمی‌ذاره بخوابم! الانم که خوابم هنوز تموم نشده بلند شم!

زینب از این حرفم عصبی‌تر شد، بالشتی که کنار دستش بود را پرت کرد سمتم و گفت:

–دخترئه پروووو، من به تو چکار دارم؟! خودتم بعدا می‌بینیم، چقدر سرت تو گوشی باشه!!

مثلا از خجالت و شرم لپ‌هام قرمز شدند! سرم را پایین انداختم و ته دلم گفتم:

“الهی آمیییییین" 

با این حرفِ زینب، باز به فکر فرو رفتم، یعنی می‌شود من‌ هم مثل زینب، ازدواج خوبی داشته باشم؟!

با نیشگونی که زینب از بازویم گرفت به خودم آمدم و گفتم:

–آیییی دختر چکار می‌کنی، چرا اینطوری می‌کنی؟! ببین دستم کبود شد!!

–خب هرچی صدات می‌زنم جواب نمی‌دی!!

 پاشو آماده شو، صبحونتو بخور، قراره با حاج‌آقا بریم شلمچه!!

با تعجب نگاهم را به زینب دادم و گفتم:

–شلمچه؟!

–آره عزیزم! حاج‌آقامون گفت: ” حالا که روز آخر خادمی‌الشهداست و داریم برمی‌گردیم، بریم شلمچه رو هم ببینیم، حیفه بدون رفتن به اونجا برگردیم!!”

به زینب لبخند زدم و گفتم:

–واااای خیلی خوشحالم! تنها میریم؟!

زینب ابرویی بالا انداخت و گفت:

–نه یه نفر دیگه هم باهامونه!

با تعجب گفتم:

–کی؟!

زینب با شیطنت جواب داد:

–بعدا خودت می‌فهمی! من برم یه کم کار دارم انجام بدم، توم پاشو، کم‌کم آماده شو!!

از این همه خود‌شیرینی زینب حرصم گرفته بود. یعنی کی قرار هست با ما بیاید؟! 

“آه به من چه اصلا، فکرم رو درگیر چه چیزایی می‌کنم، حتما آقای  مجدئه، می‌خواد باهامون بیاد!!”

 صبحانه‌ام را خوردم و آماده شدم ولی نمی‌دانم چه مرگم بود این‌همه استرس داشتم!

با زینب هم‌قدم شدم که برویم سمتِ ماشینی که شوهر زینب داخلش بود. با چیزی که دیدم خشکم زد و دهنم از تعجب باز ماند!

✍ز. یوسفوند

 2 نظر

نگهبانی در شب های اردوگاه...

15 فروردین 1400 توسط نردبانی تا بهشت

ترجیح دادم بجایِ اینکه با زینب دردِ دل کنم و از حال بدم برایش بگویم، از خودِ شهدا مدد بگیرم.

نمیدانم چرا ته دلم اطمینانی داشتم. من قبلا این آقا را اصلا ندیده بودم ولی برایم عجیب بود که ماه پیش در خوابم ایشان را دیده بودم آن هم در حرم حضرت زینب (س)!

غرق در افکارم بودم که زینب به دنبالم آمد و گفت:

–ستایش، آقای مجد میگه بیاید بریم اردوگاه.

سرم را تکان دادم و با او هم‌قدم شدم.

دل کندن از طلاییه برایم خیلی سخت بود. ببینم عمری باشد دوباره بیایم یا نه، خدا می‌داند کِی دوباره بتوانم به طلاییه بیایم؟! 

طلاییه مسیرش خیلی خیلی دور است بخاطر همین دوری، کاروان‌ها کمتر به زیارت این مکانِ مقدس می‌آیند.

سوارِ ماشین شدیم و به سمتِ اردوگاه حرکت کردیم.

وقتی رسیدیم، نزدیکی‌های غروب بود و باید به اتاقِ صوت می‌رفتم.

غروبِ پنجشنبه بود. سیستم را باز کردم و مداحی زیبایی از حاج مهدی سلحشور با مضمونِ شهدایی و جاماندن از قافله کربلا را گذاشتم. 

بعضی کاروان‌ها، شب برایِ زائرها در حسینیه برنامه اجرا می‌کردند. آن شب هم، دعایِ کمیل را برگزار کردند و روحانی که با آنها بود، روضه‌یِ جانسوزی از قتل‌گاه سیدالشهدا را خواند.

صدایِ گریه‌ها آنقدر بالا بود که در کلِ محوطهِ اردوگاه به گوش می‌رسید.

اردوگاه، هم خوابگاه آقایان داشت هم خوابگاه خانم‌ها. 

تقریبا بین خوابگاه‌ها چند کیلومتری فاصله بود. ولی خادم‌هایِ خانم و آقا باید شب‌ها نگهبانی می‌دادند. برایِ همین تقسیم‌بندی کرده بودند، هر دو نفری دو ساعت بیدار باشند. 

دو آقا برایِ قسمتِ آقایان شیفت می‌دادند و دو خانم هم سمتِ خوابگاه‌ خانم‌ها.

بااینکه خسته‌کننده بود و هوا سرد، ولی در آن ساعاتِ خلوتِ شب می‌شد کلی با خدا مناجات و راز و نیاز کرد!

✍ز. یوسفوند

 2 نظر

ستایش و عاشق شدن...

14 فروردین 1400 توسط نردبانی تا بهشت

 گوشه حسینیه نشسته بودم و غرق در حالِ خوشم، که با نیشگونی که زینب گرفت، به خودم آمدم.

اخمی کردم و گفتم:

–واه چرا اینطوری می‌کنی؟! خب زبونت رو که موش نخورده، صدام می‌زدی!!

زینب گفت:

–خااااانم چند بار صدات زدم، انگارنه‌انگار!! اصلا تو این عالم نبودی!! همین الان اعتراف کن، کجا سیر می‌کردی؟!

–چی می‌گی برا خودت؟! 

خودم را به آن راه زدم‌؛ نمی‌خواستم درباره‌اش با زینب صحبت کنم. چون این چند روز فهمیده بودم، که دوست صمیمیِ شوهرش می‌شود!! از بس دهن‌لق تشریف دارند تا می‌گفتم، می‌رفت می‌گذاشت کفِ دستِ حاج‌آقایِ‌شان!! برایِ همین سریع حرف را عوض کردم و گفتم:

–کِی برمی‌گردیم اردوگاه؟!

زینب گفت:

–آقای مجد گفتن:

 یه نیم ساعت دیگه!

پرسیدم:

–راستی حاج‌آقا اینا هم باهامون اومدن؟!

–نه عزیزم. فقط خانم‌ها رو آورد. اونا کار داشتند!!

–آهاااا

ته دلم گفتم:

خدایا پس چرا من بویِ خوشِ عطرش را احساس می‌کنم؟!

زینب گفت:

–میگم ستایش، نمیای بریم بیرون؟!

دوست داشتم خلوت کنم!! برایِ همین گفتم:

–من تا الان بیرون بودم عزیزم، یه کم می‌خوام تو حسینیه بشینم!!

زینب رفت و من ماندم با عشقی که ذره‌ذره داشت، روح و روانم را مثل خوره می‌خورد!!

زینب یکی از دوست‌هایِ صمیمیِ دانشگاهم است. چهار سالی می‌شد با طلبه ساده‌ایی ازدواج کرده و اونقدر قربون‌صدقه هم می‌روند که انگاری، همین دیروز نامزد کردند!

 وقتی می‌بینی‌شان، قند در دلت آب می‌شود. خدا خدا می‌کنی تو هم همچین شوهری گیرَت بیاید!!

واقعا راست گفتند:

“در و تخته با هم جور می‌شوند”

این دو تا برایِ هم ساخته شده‌اند! 

از وقتی ازدواج کرده‌اند، باهم به خادمیُ‌الشهدا می‌آیند. زندگی‌ِشان را نذر شهدا کرده‌اند.

✍ز. یوسفوند

 نظر دهید »

من و اتاق صوت...

12 فروردین 1400 توسط نردبانی تا بهشت

قدمم را در حسینیه گذاشتم، آرامش خاصی گرفتم. گوشه دنجی را پیدا کردم و آنجا نشستم تا کسی مزاحمم نشود! 

حس‌وحال عجیبی داشتم. یادِ روزی افتادم، که برای خادمی‌الشهدا به جنوب آمده بودم. 

به محض دیدنش، یادِ خوابی افتادم که قبلا در حرم حضرت زینب “سلام‌الله‌علیها” دیده بودم.

حسِ خوبی به او داشتم. حس آدمی آشنا که مدت‌ها است، می‌شناختمش!!

اولین باری که او را دیدم، غیر از آن رویایِ شیرین، ده روز پیش بود. 

کنارِ مسئول اردوگاه ایستاده بود.

خانم مسئولی که آنجا رابط خانم‌ها و آقایان بود. من را با خودش به پیشِ مسئول اردوگاه برد و برایِ اتاقِ سیستم صوتی معرفیم کرد!

چون سری‌هایِ قبلی که به عنوان خادم به خرمشهر و شلمچه و… آمده بودم، بیشترین وظیفه‌ام اتاق صوت بود. حالا دیگر در این کار حرفه‌ای شده بودم. 

وقتی خانم رحیمی (مسئول قسمتِ خواهران) داشت از من پیشِ آقای مجد (مسئول اردوگاه)، تعریف می‌کرد. ناخودآگاه سرم را بلند کردم، دیدم ایشان  هم دارد به من نگاه می‌کند! یک لحظه نگاه‌مان در هم قفل شد. چادرم را محکم‌تر گرفتم و سرم را پایین انداختم!!

بعد از آن دیدار، حس جدیدی نسبت به او در من ایجاد شد، که این حس را هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم.

 اتاقِ صوت دقیقا قسمتِ انتهایی حسینیه و ورودی آقایان بود. برایِ همین بعد از گذاشتن مناجات، قرآن و پخشِ اذان، از قسمت جایگاه، برای شرکت در نماز جماعت خودم را به قسمت خواهران می‌رساندم. البته دیدِ زیادی نسبت به من نداشتند. فکر می‌کردند، اون اتاقک خالی است!

  در را از داخل قفل می‌کردم تا بدون هیچ مزاحمتی کارم را انجام بدهم. بین اتاقک و جایگاه پنجره‌ایی قرار داشت، که برایِ رسیدن به جایگاه و رفتن به قسمتِ خانم‌ها از یک صندلی استفاده می‌کردم و از آنجا خودم را برایِ خواندن نماز جماعت به قسمت خواهران می‌رساندم.  

ولی هرزگاهی کاروان‌هایی که به آنجا می‌آمدند، پسرهایِ نوجوان و شیطونی که همراه‌شان بود، غافل از اینکه خانمِ متشخصی آنجا است، از طریق جایگاه و پنجره به داخل اتاقک می‌پریدند تا جایِ شارژی برایِ گوشیِ‌شان پیدا کنند. با دیدن من، همراه دو پایِ خودشان، دو پا قرض می‌گرفتند و فرار می‌کردند. 

اما آن دفعه که خودم حواسم نبود و در رویایِ شیرینم غرق بودم؛ با پریدن پسری به داخل، جیغ بلند و بنفشی کشیدم و با ترس به او نگاه می‌کردم! قلبم تند‌تند می‌زد و نفسم بند آمده بود!

 پسر بیچاره مانده بود، چکار کند؟!

✍ز. یوسفوند

 4 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 77
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 2266
  • 1 ماه قبل: 18216
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • سفرعشق۸۲
  • عید نو عهد نو...

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس