نگهبانی در شب های اردوگاه...
ترجیح دادم بجایِ اینکه با زینب دردِ دل کنم و از حال بدم برایش بگویم، از خودِ شهدا مدد بگیرم.
نمیدانم چرا ته دلم اطمینانی داشتم. من قبلا این آقا را اصلا ندیده بودم ولی برایم عجیب بود که ماه پیش در خوابم ایشان را دیده بودم آن هم در حرم حضرت زینب (س)!
غرق در افکارم بودم که زینب به دنبالم آمد و گفت:
–ستایش، آقای مجد میگه بیاید بریم اردوگاه.
سرم را تکان دادم و با او همقدم شدم.
دل کندن از طلاییه برایم خیلی سخت بود. ببینم عمری باشد دوباره بیایم یا نه، خدا میداند کِی دوباره بتوانم به طلاییه بیایم؟!
طلاییه مسیرش خیلی خیلی دور است بخاطر همین دوری، کاروانها کمتر به زیارت این مکانِ مقدس میآیند.
سوارِ ماشین شدیم و به سمتِ اردوگاه حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم، نزدیکیهای غروب بود و باید به اتاقِ صوت میرفتم.
غروبِ پنجشنبه بود. سیستم را باز کردم و مداحی زیبایی از حاج مهدی سلحشور با مضمونِ شهدایی و جاماندن از قافله کربلا را گذاشتم.
بعضی کاروانها، شب برایِ زائرها در حسینیه برنامه اجرا میکردند. آن شب هم، دعایِ کمیل را برگزار کردند و روحانی که با آنها بود، روضهیِ جانسوزی از قتلگاه سیدالشهدا را خواند.
صدایِ گریهها آنقدر بالا بود که در کلِ محوطهِ اردوگاه به گوش میرسید.
اردوگاه، هم خوابگاه آقایان داشت هم خوابگاه خانمها.
تقریبا بین خوابگاهها چند کیلومتری فاصله بود. ولی خادمهایِ خانم و آقا باید شبها نگهبانی میدادند. برایِ همین تقسیمبندی کرده بودند، هر دو نفری دو ساعت بیدار باشند.
دو آقا برایِ قسمتِ آقایان شیفت میدادند و دو خانم هم سمتِ خوابگاه خانمها.
بااینکه خستهکننده بود و هوا سرد، ولی در آن ساعاتِ خلوتِ شب میشد کلی با خدا مناجات و راز و نیاز کرد!
✍ز. یوسفوند