شلمچه...
نزدیکیهایِ ساعت ۹ بود با غرغر کردن هایِ زینب از خواب بیدار شدم. ته دلم کلی بد و بیراه بارش کردم :
“دخترهیِ دیوونه نه شبها میذاره بخوابم، نه صبح اجازه میده که سرحال بیدار شم!!”
شروع کردم به مالیدن چشمهایم، تمام انرژیم را در صدایم جمع کردم و با اخم به زینب گفتم:
–دختر مگه تو مریضی، چرا نمیذاری بخوابم؟!
زینب در حالی که داشت موهایش را میبافت با عصبانیت داد زد:
–تا کی میخوای، بخوابی؟! یه نگاه به ساعتت بنداز، لنگِ ظهره؟!
–خب چکار کنم تو شبها تا نصفِ شب با حاجآقات چت میکنی؟! عشق و حالش برا توئه، نخوابیدنش برا من بیچاره! نور گوشیت میاُفته تو چشمم نمیذاره بخوابم! الانم که خوابم هنوز تموم نشده بلند شم!
زینب از این حرفم عصبیتر شد، بالشتی که کنار دستش بود را پرت کرد سمتم و گفت:
–دخترئه پروووو، من به تو چکار دارم؟! خودتم بعدا میبینیم، چقدر سرت تو گوشی باشه!!
مثلا از خجالت و شرم لپهام قرمز شدند! سرم را پایین انداختم و ته دلم گفتم:
“الهی آمیییییین"
با این حرفِ زینب، باز به فکر فرو رفتم، یعنی میشود من هم مثل زینب، ازدواج خوبی داشته باشم؟!
با نیشگونی که زینب از بازویم گرفت به خودم آمدم و گفتم:
–آیییی دختر چکار میکنی، چرا اینطوری میکنی؟! ببین دستم کبود شد!!
–خب هرچی صدات میزنم جواب نمیدی!!
پاشو آماده شو، صبحونتو بخور، قراره با حاجآقا بریم شلمچه!!
با تعجب نگاهم را به زینب دادم و گفتم:
–شلمچه؟!
–آره عزیزم! حاجآقامون گفت: ” حالا که روز آخر خادمیالشهداست و داریم برمیگردیم، بریم شلمچه رو هم ببینیم، حیفه بدون رفتن به اونجا برگردیم!!”
به زینب لبخند زدم و گفتم:
–واااای خیلی خوشحالم! تنها میریم؟!
زینب ابرویی بالا انداخت و گفت:
–نه یه نفر دیگه هم باهامونه!
با تعجب گفتم:
–کی؟!
زینب با شیطنت جواب داد:
–بعدا خودت میفهمی! من برم یه کم کار دارم انجام بدم، توم پاشو، کمکم آماده شو!!
از این همه خودشیرینی زینب حرصم گرفته بود. یعنی کی قرار هست با ما بیاید؟!
“آه به من چه اصلا، فکرم رو درگیر چه چیزایی میکنم، حتما آقای مجدئه، میخواد باهامون بیاد!!”
صبحانهام را خوردم و آماده شدم ولی نمیدانم چه مرگم بود اینهمه استرس داشتم!
با زینب همقدم شدم که برویم سمتِ ماشینی که شوهر زینب داخلش بود. با چیزی که دیدم خشکم زد و دهنم از تعجب باز ماند!
✍ز. یوسفوند