آقا مهدی...
هاجوواج به روبهرویم خیره شده بودم. مانده بودم که یعنی ایشان هم قرار است با ما بیاید؟!
البته ناگفته نماند، ته دلم بابت این قضیه خیلی خوشحال بودم!
سری تکان دادم و باخودم گفتم:
–آهاااا پس اونی که زینب گفت ایشونه؟!
چشمهایم از تعجب گرد شده بودند! نگاهم بین زینب و چیزی که میدیدم در حال چرخیدن بود ..
زینب هم با لبخند نگاهم میکرد. دستم را مشت کردم و محکم به بازویش زدم! چنان آخی گفت که دلم به حالش سوخت، ولی بیاهمیت گفتم:
–تا تو باشی و من رو سرکار نذاری!! میمردی بهم بگی کی قراره باهامون بیاد؛ تا حداقل یه کم سرووضعم رو مرتب کنم و به خودم میرسیدم!
اصلا حواسم نبود به زینب چه حرفهایی میزنم! که با شیطنت لب زد:
–برا چی باید بهت میگفتم حاجآقای حسینی هم قراره باهامون بیاد؟! ایشون دوست شوهرمه و وقتی من گفتم ستایش رو با خودم میارم شوهرمم گفت پس منم دوستم آقا مهدی رو میارم!!
با شنیدن اسمش، قند در دلم آب شد! خدایا من همیشه آرزویم این بود اسم همسر آیندهام مهدی باشد! حالا این دلِ بیصاحب عاشق طلبهایی شده ، که اسمش مهدی است!
در حالِ خوشم غرق بودم و اصلا حواسم به روبرویم نبود!
با ضربهایی که زینب به پهلویم زد، به خودم آمدم و گفتم:
–عه چته دیووونه؟!
با ابرو به جلو اشاره کرد، ردِ اشاره زینب را گرفتم و با دیدنِ منظره روبرویم حس کردم، گر گرفتم!
کنارِ ماشین رسیده بودیم و من اصلا متوجه نشده بودم که حتی سلامی کنم!
از خجالت سرم را پایین انداختم با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد، گفتم:
–سلام. ببخشید من
حاجآقایِ یوسفی (شوهر زینب) حرفم را قطع کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفتند:
–عیبی نداره خواهرِ من، بفرمایید سوار شید!!
حاج آقایِ حسینی"آقامهدی” هم جواب سلامم را دادند. بعد از شنیدن جوابِ سلامشان، سریع خودم را انداختم داخلِ ماشین و نفس راحتی کشیدم!
✍ز. یوسفوند