من و اتاق صوت...
قدمم را در حسینیه گذاشتم، آرامش خاصی گرفتم. گوشه دنجی را پیدا کردم و آنجا نشستم تا کسی مزاحمم نشود!
حسوحال عجیبی داشتم. یادِ روزی افتادم، که برای خادمیالشهدا به جنوب آمده بودم.
به محض دیدنش، یادِ خوابی افتادم که قبلا در حرم حضرت زینب “سلاماللهعلیها” دیده بودم.
حسِ خوبی به او داشتم. حس آدمی آشنا که مدتها است، میشناختمش!!
اولین باری که او را دیدم، غیر از آن رویایِ شیرین، ده روز پیش بود.
کنارِ مسئول اردوگاه ایستاده بود.
خانم مسئولی که آنجا رابط خانمها و آقایان بود. من را با خودش به پیشِ مسئول اردوگاه برد و برایِ اتاقِ سیستم صوتی معرفیم کرد!
چون سریهایِ قبلی که به عنوان خادم به خرمشهر و شلمچه و… آمده بودم، بیشترین وظیفهام اتاق صوت بود. حالا دیگر در این کار حرفهای شده بودم.
وقتی خانم رحیمی (مسئول قسمتِ خواهران) داشت از من پیشِ آقای مجد (مسئول اردوگاه)، تعریف میکرد. ناخودآگاه سرم را بلند کردم، دیدم ایشان هم دارد به من نگاه میکند! یک لحظه نگاهمان در هم قفل شد. چادرم را محکمتر گرفتم و سرم را پایین انداختم!!
بعد از آن دیدار، حس جدیدی نسبت به او در من ایجاد شد، که این حس را هیچوقت تجربه نکرده بودم.
اتاقِ صوت دقیقا قسمتِ انتهایی حسینیه و ورودی آقایان بود. برایِ همین بعد از گذاشتن مناجات، قرآن و پخشِ اذان، از قسمت جایگاه، برای شرکت در نماز جماعت خودم را به قسمت خواهران میرساندم. البته دیدِ زیادی نسبت به من نداشتند. فکر میکردند، اون اتاقک خالی است!
در را از داخل قفل میکردم تا بدون هیچ مزاحمتی کارم را انجام بدهم. بین اتاقک و جایگاه پنجرهایی قرار داشت، که برایِ رسیدن به جایگاه و رفتن به قسمتِ خانمها از یک صندلی استفاده میکردم و از آنجا خودم را برایِ خواندن نماز جماعت به قسمت خواهران میرساندم.
ولی هرزگاهی کاروانهایی که به آنجا میآمدند، پسرهایِ نوجوان و شیطونی که همراهشان بود، غافل از اینکه خانمِ متشخصی آنجا است، از طریق جایگاه و پنجره به داخل اتاقک میپریدند تا جایِ شارژی برایِ گوشیِشان پیدا کنند. با دیدن من، همراه دو پایِ خودشان، دو پا قرض میگرفتند و فرار میکردند.
اما آن دفعه که خودم حواسم نبود و در رویایِ شیرینم غرق بودم؛ با پریدن پسری به داخل، جیغ بلند و بنفشی کشیدم و با ترس به او نگاه میکردم! قلبم تندتند میزد و نفسم بند آمده بود!
پسر بیچاره مانده بود، چکار کند؟!
✍ز. یوسفوند