ستایش و عاشق شدن...
گوشه حسینیه نشسته بودم و غرق در حالِ خوشم، که با نیشگونی که زینب گرفت، به خودم آمدم.
اخمی کردم و گفتم:
–واه چرا اینطوری میکنی؟! خب زبونت رو که موش نخورده، صدام میزدی!!
زینب گفت:
–خااااانم چند بار صدات زدم، انگارنهانگار!! اصلا تو این عالم نبودی!! همین الان اعتراف کن، کجا سیر میکردی؟!
–چی میگی برا خودت؟!
خودم را به آن راه زدم؛ نمیخواستم دربارهاش با زینب صحبت کنم. چون این چند روز فهمیده بودم، که دوست صمیمیِ شوهرش میشود!! از بس دهنلق تشریف دارند تا میگفتم، میرفت میگذاشت کفِ دستِ حاجآقایِشان!! برایِ همین سریع حرف را عوض کردم و گفتم:
–کِی برمیگردیم اردوگاه؟!
زینب گفت:
–آقای مجد گفتن:
یه نیم ساعت دیگه!
پرسیدم:
–راستی حاجآقا اینا هم باهامون اومدن؟!
–نه عزیزم. فقط خانمها رو آورد. اونا کار داشتند!!
–آهاااا
ته دلم گفتم:
خدایا پس چرا من بویِ خوشِ عطرش را احساس میکنم؟!
زینب گفت:
–میگم ستایش، نمیای بریم بیرون؟!
دوست داشتم خلوت کنم!! برایِ همین گفتم:
–من تا الان بیرون بودم عزیزم، یه کم میخوام تو حسینیه بشینم!!
زینب رفت و من ماندم با عشقی که ذرهذره داشت، روح و روانم را مثل خوره میخورد!!
زینب یکی از دوستهایِ صمیمیِ دانشگاهم است. چهار سالی میشد با طلبه سادهایی ازدواج کرده و اونقدر قربونصدقه هم میروند که انگاری، همین دیروز نامزد کردند!
وقتی میبینیشان، قند در دلت آب میشود. خدا خدا میکنی تو هم همچین شوهری گیرَت بیاید!!
واقعا راست گفتند:
“در و تخته با هم جور میشوند”
این دو تا برایِ هم ساخته شدهاند!
از وقتی ازدواج کردهاند، باهم به خادمیُالشهدا میآیند. زندگیِشان را نذر شهدا کردهاند.
✍ز. یوسفوند