یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق۶۴

15 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_شصت‌وچهارم

#سفر_عشق 
نیما از خجالت صورتش قرمز شده بود. برای فرار از اونجا ببخشیدی گفت و رفت پیشِ مردا.

 منم گفتم:

–نه زیبا جون چیزی نشده!! ببخشید که نگام به نیما اینا افتاد!!

بعدم حالت طلبکارانه به خودم گرفتم و به بهونه کمک به مامان اینا رفتم آشپزخونه.

 دلم غش میرفت برا دیدن سمن و نیما و خوشحالیشون.

یه لحظه یاد خودمو فرزام افتادم …. با خودم ‌گفتم کاش من و فرزامم باهم ازدواج می‌کردیم. 

 من برا ازدواج با فرزام توی دوراهی بدی افتاده بودم !! جنگ بین عقلم و قلبم!! قلبم فرزام رو می‌خواست، اما عقلم اون رو درصورتی می‌خواست که من رو به اون هدفی که می‌خوام برسونه، نه اینکه مانعم بشه!!

اینقدر غرق در افکارم بودم که اصلا متوجه زنگ گوشیم نشدم!! دیدم مامانم هی داره صدام میزنه، که گوشیت خودش رو کشت!!!

نگاه پرِ از اضطراب اما همراه لبخند به مادرم انداختم و رفتم گوشی رو برداشتم.

با دیدن اسمِ هانا، انگار دنیا رو بهم دادن. خوش‌بحالش تو راه مشهد بود!! 

چقدر به حال‌وهوای حرم نیاز داشتم !!

رفتم سمت پله‌ها تا برم تو اتاقم و جوابش رو بدم!!

آیکون سبز رو کشیدم که صدای پراز ذوق هانا تو گوشی پیچید :

– الووو سلام عزیزم . خوبی ؟؟ چکار می‌کنی؟!

–الووو سلام هانا‌جون. یه لحظه گوشی دست باشه!!

–چشمم!!

درِ اتاق رو باز کردم و رفتم تو. گوشی رو نزدیک گوشم بردم و گفتم:

–هانا جون خوبی ؟؟؟ چه خبرااا، کجایی؟! 

–الان رسیدیم مشهد. شرمنده نشد بهت زنگ بزنم!! 

–خوش‌بحالت هانا!! خیلی دعام کن عزیزم!!

–چشم خواهری! سحری دوباره بهت زنگ میزنم! من برم، دارن صدام میکنن برا شام!!

–باشه عزیزم برو. خیلی خوشحال شدم صدات رو شنیدم.

با هانا خداحافظی کردم و با ناراحتی گوشیو قطع کردم ،،، دلم خیلی گرفت !! کاش منم الان اونجا بودم و خودم رو می‌رسوندم حرم تا آروم شم!!

اشکام دراومده بودن و هرکاری ‌کردم، توانایی پس زدنشونو نداشتم !! با صدای تقه‌ای که به درِ اتاقم خورد، سریع اشکامو پاک کردم و رفتم سمتِ در.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق۶۳

13 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_شصت‌وسوم 

#سفر_عشق 
سمن مات‌ومبهوت از اتاق رفت بیرون.

منم بلند شدم، رفتم سمتِ کمدِ لباسام. 

یه لباس مجلسی انتخاب کردم، که رنگش یاسی و در عینِ شیک بودن، خیلی پوشیده بود.

یه شالِ خوش‌رنگم انتخاب کردم. آماده که شدم یه نگاه تو آینه به خودم انداختم. از وقتی تغییر کرده بودم، مدلِ لباس پوشیدنم رو هم عوض کردم. 

زن‌دایی و زیبا که دیگه هیچ‌کاری نداشتن غیرِ مسخره کردنِ من!!

به همین‌خاطر سعی می‌کنم شیک‌ترین و پوشیده‌ترین لباسا رو بپوشم تا جلویِ حرف زدنشون رو بگیرم!!

از پله‌ها که رفتم پایین. صدایِ آیفون تو کلِ سالن پیچید.

یه نگاه به سمن انداختم، رنگش مثل گج شده بود!!

بهش لبخندی زدم و رفتم پیشش!! 

–سمن‌جون خودت رو کنترل کن!! ‌نگران هیچیم نباش. مطمئنم به زودی عقد می‌کنید!!

یه نگاه پرِ از استرس و اضطراب بهم انداخت و گفت:

–می‌ترسم سحر!!

–از چی عزیزم؟!

–از اینکه قسمت هم نباشیم!!

–دیوونه چه حرفایی میزنی تو!!

داشتم با سمن حرف میزدم، دایی با صدای بلند و لبخند بر لب، سلام کرد!!

سریع رفتم پیشوازشون و دایی رو بغلم کردم!! 

–دایی نمیگی یه سحر داشتم تو فامیل، یه حالی ازش بپرسم؟!

–دختره شیطون دست پیش رو گرفتی، پس نیفتی!! وظیفه توئه یه حالی از داییت بپرسی!!

بعدم با صدای بلندی زد زیرِ خنده!! رفتم با زن‌دایی و نیما اینام سلام کردم.

با بچه‌ها نشستیم یه گوشه و شروع کردیم به حرف زدن. منم از فرصت استفاده کردم و به نیما گفتم:

–حله داداش نیما!!

بیچاره از تعجب چشاش گرد شده بود که منظور من چیه؟! 

برا همین یه پیام بهم داد…

–چی حله آجی؟!

–اینکه سمنم گلوش پیش تو گیر کرده!!!

نیما پیامم رو که خوند، نگاهی به سمن انداخت و لبخندی بر  رو لبش نشست!! مثل دیووونه‌ها یه نگاه به نیما می‌نداختم یه نگاه به سمن!!

زیبا که خل‌بازی‌های منو دید، با ناز و ادا گفت:

–سحرجون چیزی شده، همش نگاه نیما و سمن میکنی؟!

 5 نظر

سفرعشق۶۲

12 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_شصت‌ودوم

#سفر_عشق 
با صدای اذانِ گوشیم از خواب پریدم.

 همه‌جا تاریکِ‌تاریک بود. سردرد شدیدی گرفته بودم. تلوتلوکنان سمتِ آباژور رفتم و روشنش کردم.

نمی‌دونم چم شده بود، چرا اینهمه حالم بود، از یه طرف سردرد داشتم از طرف دیگه‌ای بدنم کوفته‌کوفته بود.

به زحمت خودم رو به دستشویی رسوندم. وضوم رو گرفتم و رفتم سمتِ کمدِ لباسام، چادر و سجاده‌ام رو برداشتم و شروع کردم به نماز خوندن.

در حالِ نماز خوندن بودم، تقه‌ای به درِ اتاقم خورد. نمی‌دونستم چکار کنم؟! این مدت که شروع کرده بودم به نماز خوندن. هیچ‌کس نمی‌دونست نماز می‌خونم. می‌ترسیدم مسخرم کنن!!

چند بار صدایِ درِ اتاقم اومد، چون باز نکردم. دستگیره در کشیده و درِ اتاق باز شد.

سلام نماز رو که دادم. سرم رو بلند کردم، دیدم سمن داره بِروبِر نگام می‌کنه.

بهش لبخندی زدم و سجاده‌ام رو برداشتم.

نگاه سنگینش اذیتم می‌کرد. با صدای آرومی گفتم:

–سمن جان کاری داشتی؟!

دیدم جواب نمیده!! چند بار صداش زدم تا با چشمایِ گردشده گفت:

–سحر چکار می‌کردی؟!

–هیچی آجی خوشگله!! نماز میخوندم!

–تو چت شده؟! اون از لباسات اینم از…

نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه، گفتم:

–سمن‌جان من الان حس قشنگی دارم که دعا می‌کنم هیچ‌وقت از دسش ندم!! زندگی کردن رو من الان یاد گرفتم!!

–من که نمی‌فهمم چی میگی؟! مامان بهم گفت: دایی اینا زنگ زدن برا شام میان اینجا!! خواست بیام بیدارت کنم!!

–باشه ممنون. کارم تموم شد، میام پایین.

سمن رفت سمتِ درِ اتاق که بره، ولی همش برمی‌گشت و نگام می‌کرد!! گفتم:

–إی بابا! برو دیگه عزیزم!!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق ۶۱

11 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_شصت‌ویکم

#سفر_عشق 
–چکار می‌کنی دیووونه؟! چرا گاز ازم می‌گیری؟!

–خب هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی!!! فکر کنم رفتی گل بچینی مگه نه؟!!

تا این حرف رو زدم، سمن افتاد دنبالم. پله‌ها رو یکی،دوتا کردم، تند‌تند رفتم پایین. 

همینطور داشتم از دست سمن فرار می‌کردم. دیدم خوردم به یه چیزی. سرم رو بلند کردم، ببینم چیه؟! دیدم تو بغلِ شهابم!!! 

–دختر مگه کوری؟! خوب شد من جلو راهت بودم و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرِ خودت بیاری؟!

–شهاااااب؟؟!!!

–چیییییه؟!

صورتم رو جمع کردم و با چشمای ریز بهش نگاه کردم، دستام رو مشت کردم و شروع کردم به زدن شهاب!!!

– منو مسخره میکنی؟!! بذار بابا بیاد!!!

–اوه اوه وااای مامانم اینا، کلک و پرم ریخت از ترس!!!

سمن چرا دنبالت کرده؟! 

صورتم رو برگردونم و گفتم:

–اگه بهت گفتم!!!

داشتم برا شهاب خودشیرینی می‌کردم که مامان از پله‌ها اومد پایین.

رفتم بغلش کردم و گفتم:

–مامانی حالت بهتره؟! با سروصدای ما بلند شدی؟!

–بهترم عزیزم. نه دخترِ نازنینم، دیگه باید بلند میشدم. سمن چشه اونجا کِز کرده، چیزی شده؟!

–نه مامان جون. خریدا رو گذاشتم تو آشپزخونه.

–دستت درد نکنه دخترم. خیر ببینی.

رفتم پیشِ سمن. بهش گفتم:

–اون موقع عاشق بودی و می‌ترسیدی عشقت یه طرفه باشه، حالا چته همه می‌پرسن، سمن چشه؟!

–حالا چکار کنیم سحر؟! 

–چیو چکار کنیم؟!

–چطور می‌خوای به نیما بگی، منم دوسش دارم؟!

–عزیزم اینکه ناراحتی نداره، شاید شب بیان پیشِ شهاب، اگه نشد بهش بگم، بعدا با یه پیام بهش میگم!!

–وااای می‌خوان بیان اینجا؟! من خجالت میکشم بیام پیشش!!!

–تو یه چیزیت میشه سمن؟! آروم باش عزیزم.

خیلی خسته بودم، رفتم تو اتاقم. رو تختم دراز کشیدم. چشام رو بستم و به فردا شب فکر کردم!!! خدایا یعنی چی میشه؟! نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم و بخوابم!!

#به_قلم_خودم

 1 نظر

سفرعشق۶۰

08 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_شصتم

#سفر_عشق 
با صدای بلندی گفتم:

–چته دیووونه؟! چرا اینطوری می‌کنی؟!

–دیووونه تویی که مزاحم خوابم شدی!!!

–یه خبر خوب برات داشتم، اگه بهت گفتم!!

سمن یه پوزخندی زد و گفت:

–خبرِ خوب مگه داریم تو این دنیا؟!

–اگه بگم که پس می‌افتادی از خوشحالی!!!

ناراحت داشت به سمت اتاقش می‌رفت، گفتم:

–سمن درباره نیماست!!

تا اسم نیما رو شنید، سریع برگشت سمتم!!

–چی شده سحر؟!

با لب‌ولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم:

–نمیگم. تا تو باشی و اینطوری نکنی!!

–جون بابا بگو چی شده؟!

–بیا بریم تو اتاقت تا بهت بگم!!

رفتیم تو اتاق و نشستیم رو تخت. با دست زدم رو شونه‌اش و گفتم:

–بهم مشتلق بده تا خبر خوبی بهت بدم!!

–سحر اذیتم نکن بگو چی شده!!

–دیشب با نیما قرار گذاشتم. می‌خواستم زیر زبونش رو بکشم!!

–برا چی؟!

–ببینم اونم به تو علاقه داره!!!

–وواااای سحر چکار کردی؟! بهش گفتی م.

سمن فکر می‌کرد من رفتم آبروش رو بردم. صورتش قرمز شد!! برا همین حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم:

–نه دیووونه. اصلا درباره تو بهش یه کلمه هم نگفتم!!

–پس چطوری بهش گفتی؟!

تموم ماجرا رو برا سمن تعریف کردم، از سیر تا پیاز ماجرا رو. وقتی تموم کردم یه نفس عمیقی کشیدم   بعدم گفتم:

–آره سمن‌جون! اون بیچارهم عاشق دلخسته تو شده!!!

سمن مات‌ومبهوت داشت نگام می‌کرد. هرچی صداش میزدم جواب نمیداد. مجبور شدم به خشونت متوسل بشم!! بله دختره عاشقِ مجنون، یه نیشگونِ محکم از بازوش گرفتم که جیغش رفت به هوا!!!

#به_قلم_خودم

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • فرهنگی
  • نورفشان
  • معاون فرهنگی نوشهر
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 70
  • دیروز: 1930
  • 7 روز قبل: 3786
  • 1 ماه قبل: 16724
  • کل بازدیدها: 439889

پربازدیدها

  • فراخوان ثبت‌نام قرآن‌دوستان در سامانه نجم...
  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • پوشش بانویِ طلبه...

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس