سفرعشق۶۰
#قسمت_شصتم
#سفر_عشق
با صدای بلندی گفتم:
–چته دیووونه؟! چرا اینطوری میکنی؟!
–دیووونه تویی که مزاحم خوابم شدی!!!
–یه خبر خوب برات داشتم، اگه بهت گفتم!!
سمن یه پوزخندی زد و گفت:
–خبرِ خوب مگه داریم تو این دنیا؟!
–اگه بگم که پس میافتادی از خوشحالی!!!
ناراحت داشت به سمت اتاقش میرفت، گفتم:
–سمن درباره نیماست!!
تا اسم نیما رو شنید، سریع برگشت سمتم!!
–چی شده سحر؟!
با لبولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم:
–نمیگم. تا تو باشی و اینطوری نکنی!!
–جون بابا بگو چی شده؟!
–بیا بریم تو اتاقت تا بهت بگم!!
رفتیم تو اتاق و نشستیم رو تخت. با دست زدم رو شونهاش و گفتم:
–بهم مشتلق بده تا خبر خوبی بهت بدم!!
–سحر اذیتم نکن بگو چی شده!!
–دیشب با نیما قرار گذاشتم. میخواستم زیر زبونش رو بکشم!!
–برا چی؟!
–ببینم اونم به تو علاقه داره!!!
–وواااای سحر چکار کردی؟! بهش گفتی م.
سمن فکر میکرد من رفتم آبروش رو بردم. صورتش قرمز شد!! برا همین حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم:
–نه دیووونه. اصلا درباره تو بهش یه کلمه هم نگفتم!!
–پس چطوری بهش گفتی؟!
تموم ماجرا رو برا سمن تعریف کردم، از سیر تا پیاز ماجرا رو. وقتی تموم کردم یه نفس عمیقی کشیدم بعدم گفتم:
–آره سمنجون! اون بیچارهم عاشق دلخسته تو شده!!!
سمن ماتومبهوت داشت نگام میکرد. هرچی صداش میزدم جواب نمیداد. مجبور شدم به خشونت متوسل بشم!! بله دختره عاشقِ مجنون، یه نیشگونِ محکم از بازوش گرفتم که جیغش رفت به هوا!!!
#به_قلم_خودم