سفرعشق۶۲
#قسمت_شصتودوم
#سفر_عشق
با صدای اذانِ گوشیم از خواب پریدم.
همهجا تاریکِتاریک بود. سردرد شدیدی گرفته بودم. تلوتلوکنان سمتِ آباژور رفتم و روشنش کردم.
نمیدونم چم شده بود، چرا اینهمه حالم بود، از یه طرف سردرد داشتم از طرف دیگهای بدنم کوفتهکوفته بود.
به زحمت خودم رو به دستشویی رسوندم. وضوم رو گرفتم و رفتم سمتِ کمدِ لباسام، چادر و سجادهام رو برداشتم و شروع کردم به نماز خوندن.
در حالِ نماز خوندن بودم، تقهای به درِ اتاقم خورد. نمیدونستم چکار کنم؟! این مدت که شروع کرده بودم به نماز خوندن. هیچکس نمیدونست نماز میخونم. میترسیدم مسخرم کنن!!
چند بار صدایِ درِ اتاقم اومد، چون باز نکردم. دستگیره در کشیده و درِ اتاق باز شد.
سلام نماز رو که دادم. سرم رو بلند کردم، دیدم سمن داره بِروبِر نگام میکنه.
بهش لبخندی زدم و سجادهام رو برداشتم.
نگاه سنگینش اذیتم میکرد. با صدای آرومی گفتم:
–سمن جان کاری داشتی؟!
دیدم جواب نمیده!! چند بار صداش زدم تا با چشمایِ گردشده گفت:
–سحر چکار میکردی؟!
–هیچی آجی خوشگله!! نماز میخوندم!
–تو چت شده؟! اون از لباسات اینم از…
نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه، گفتم:
–سمنجان من الان حس قشنگی دارم که دعا میکنم هیچوقت از دسش ندم!! زندگی کردن رو من الان یاد گرفتم!!
–من که نمیفهمم چی میگی؟! مامان بهم گفت: دایی اینا زنگ زدن برا شام میان اینجا!! خواست بیام بیدارت کنم!!
–باشه ممنون. کارم تموم شد، میام پایین.
سمن رفت سمتِ درِ اتاق که بره، ولی همش برمیگشت و نگام میکرد!! گفتم:
–إی بابا! برو دیگه عزیزم!!
#به_قلم_خودم