سفرعشق۶۴
#قسمت_شصتوچهارم
#سفر_عشق
نیما از خجالت صورتش قرمز شده بود. برای فرار از اونجا ببخشیدی گفت و رفت پیشِ مردا.
منم گفتم:
–نه زیبا جون چیزی نشده!! ببخشید که نگام به نیما اینا افتاد!!
بعدم حالت طلبکارانه به خودم گرفتم و به بهونه کمک به مامان اینا رفتم آشپزخونه.
دلم غش میرفت برا دیدن سمن و نیما و خوشحالیشون.
یه لحظه یاد خودمو فرزام افتادم …. با خودم گفتم کاش من و فرزامم باهم ازدواج میکردیم.
من برا ازدواج با فرزام توی دوراهی بدی افتاده بودم !! جنگ بین عقلم و قلبم!! قلبم فرزام رو میخواست، اما عقلم اون رو درصورتی میخواست که من رو به اون هدفی که میخوام برسونه، نه اینکه مانعم بشه!!
اینقدر غرق در افکارم بودم که اصلا متوجه زنگ گوشیم نشدم!! دیدم مامانم هی داره صدام میزنه، که گوشیت خودش رو کشت!!!
نگاه پرِ از اضطراب اما همراه لبخند به مادرم انداختم و رفتم گوشی رو برداشتم.
با دیدن اسمِ هانا، انگار دنیا رو بهم دادن. خوشبحالش تو راه مشهد بود!!
چقدر به حالوهوای حرم نیاز داشتم !!
رفتم سمت پلهها تا برم تو اتاقم و جوابش رو بدم!!
آیکون سبز رو کشیدم که صدای پراز ذوق هانا تو گوشی پیچید :
– الووو سلام عزیزم . خوبی ؟؟ چکار میکنی؟!
–الووو سلام هاناجون. یه لحظه گوشی دست باشه!!
–چشمم!!
درِ اتاق رو باز کردم و رفتم تو. گوشی رو نزدیک گوشم بردم و گفتم:
–هانا جون خوبی ؟؟؟ چه خبرااا، کجایی؟!
–الان رسیدیم مشهد. شرمنده نشد بهت زنگ بزنم!!
–خوشبحالت هانا!! خیلی دعام کن عزیزم!!
–چشم خواهری! سحری دوباره بهت زنگ میزنم! من برم، دارن صدام میکنن برا شام!!
–باشه عزیزم برو. خیلی خوشحال شدم صدات رو شنیدم.
با هانا خداحافظی کردم و با ناراحتی گوشیو قطع کردم ،،، دلم خیلی گرفت !! کاش منم الان اونجا بودم و خودم رو میرسوندم حرم تا آروم شم!!
اشکام دراومده بودن و هرکاری کردم، توانایی پس زدنشونو نداشتم !! با صدای تقهای که به درِ اتاقم خورد، سریع اشکامو پاک کردم و رفتم سمتِ در.
#به_قلم_خودم