سفرعشق ۶۱
#قسمت_شصتویکم
#سفر_عشق
–چکار میکنی دیووونه؟! چرا گاز ازم میگیری؟!
–خب هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی!!! فکر کنم رفتی گل بچینی مگه نه؟!!
تا این حرف رو زدم، سمن افتاد دنبالم. پلهها رو یکی،دوتا کردم، تندتند رفتم پایین.
همینطور داشتم از دست سمن فرار میکردم. دیدم خوردم به یه چیزی. سرم رو بلند کردم، ببینم چیه؟! دیدم تو بغلِ شهابم!!!
–دختر مگه کوری؟! خوب شد من جلو راهت بودم و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرِ خودت بیاری؟!
–شهاااااب؟؟!!!
–چیییییه؟!
صورتم رو جمع کردم و با چشمای ریز بهش نگاه کردم، دستام رو مشت کردم و شروع کردم به زدن شهاب!!!
– منو مسخره میکنی؟!! بذار بابا بیاد!!!
–اوه اوه وااای مامانم اینا، کلک و پرم ریخت از ترس!!!
سمن چرا دنبالت کرده؟!
صورتم رو برگردونم و گفتم:
–اگه بهت گفتم!!!
داشتم برا شهاب خودشیرینی میکردم که مامان از پلهها اومد پایین.
رفتم بغلش کردم و گفتم:
–مامانی حالت بهتره؟! با سروصدای ما بلند شدی؟!
–بهترم عزیزم. نه دخترِ نازنینم، دیگه باید بلند میشدم. سمن چشه اونجا کِز کرده، چیزی شده؟!
–نه مامان جون. خریدا رو گذاشتم تو آشپزخونه.
–دستت درد نکنه دخترم. خیر ببینی.
رفتم پیشِ سمن. بهش گفتم:
–اون موقع عاشق بودی و میترسیدی عشقت یه طرفه باشه، حالا چته همه میپرسن، سمن چشه؟!
–حالا چکار کنیم سحر؟!
–چیو چکار کنیم؟!
–چطور میخوای به نیما بگی، منم دوسش دارم؟!
–عزیزم اینکه ناراحتی نداره، شاید شب بیان پیشِ شهاب، اگه نشد بهش بگم، بعدا با یه پیام بهش میگم!!
–وااای میخوان بیان اینجا؟! من خجالت میکشم بیام پیشش!!!
–تو یه چیزیت میشه سمن؟! آروم باش عزیزم.
خیلی خسته بودم، رفتم تو اتاقم. رو تختم دراز کشیدم. چشام رو بستم و به فردا شب فکر کردم!!! خدایا یعنی چی میشه؟! نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم و بخوابم!!
#به_قلم_خودم