یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق۷۴

13 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هفتادوچهارم  

#سفر_عشق

 رفتم آشپزخونه و منتظر شدم بابام صدام کنه تا چای ها رو ببرم‌!!

خیلی استرس داشتم، دل تو دلم نبود. زمان به آرومی میگذشت و من دیگه کلافه شده بودم ،،، نمیدونم چقدر زمان گذشت ولی بالاخره صدام زدن تا چای ببرم.

دست و پام می‌لرزیدند، چای رو که می‌ریختم، از استکانا سرریز می‌شد!!

سمن که حالم رو دید، گفت:

–سحر چرا اینقد استرس داری، تو اولین بارت نیست فرزام رو می‌بینی، کلی باهم بودید!!

رو کردم به سمن و گفتم:

–این دیدن با دیدن‌های قبلی کلی فرق داره!

–چه فرقی؟!

–هیچی، بیخیال عزیزم!!

تو اون شرایطِ سخت، حوصله نداشتم براش توضیح بدم یعنی چی!!
سمن که دید نمیتونه آرومم کنه ازم خواست بشینم رو صندلی تا خودش چای‌ها رو بریزه و بعد من ببرم.
ولی مگه می‌تونستم، ببرمشون!!

چایها رو که بردم، لرزش دستام بیشتر شد ، همونطور که سینی چایی دستم بود چشام به فرزام افتاد که زل زده بود بهم ، استرسم بیشتر شد!!

شهاب با دیدن وضعم، بلند شد و چایها رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد، منم از خدا خواسته رفتم پیشِ مامان نشستم.

اون وسط مامان فرزامم همش قربون صدقم می‌رفت و منم بیشتر خجالت می‌کشیدم!!

بعد پذیرایی بابایِ فرزام گفت بهتر نیست دختر خانم و آقا پسر ما برن یه جای خلوت با هم حرف بزنن !!؟؟

 نظر دهید »

سفرعشق۷۳

11 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هفتادوسوم

#سفر_عشق

بالاخره بعد کلی ‌کل کل کردن با خودم یه لباس مجلسی فیروزه ای رنگ که کاملا پوشید بود رو انتخاب کردم … یه شال سفیدم انتخاب کردم و شروع کردم به عوض کردن لباسام ، شال رو با یه مدل مذهبی شیک روی سرم انداختم 

نگاهی از توی آینه به خودم انداختم …. خیلی خوب شده بودم ،، خواستم برم سمت در اتاقم که چشمم خورد به وسایل آرایشم ،، خیلی زود نگامو ازشون گرفتم و رفتم سمت درِاتاق … از وقتی که حال معنویم عوض شده بود دیگه آرایش نمیکردم ، مطمئن بودم که هیچ وقت از این انتخابم پشیمون نمیشم چون همه اینا انتخاب خودم بوده خودم خواستم که طرز لباس پوشیدنمو تغییر بدم ، خودم خواستم امام رضایی بشم 
از پله ها رفتم پایین ،،،، بابا و بقیه توی سالن نشسته بودند. 

شهاب با دیدنم خندید و گفت:

–به‌به چه خوشگل شدی،

لبخندی زدم که با لحن شوخی گفت 

–اینقد هولی برا شوهر کردن!!میدونستم  زودتر شوهرت می‌دادم!!

با این حرفی که زد همه زدن زیرِ خنده. منم با اخم بهش زل زدم و چشم غره ای بهش رفتم

خواستم برم کنار سمن بشینم که صدای آیفون تو کلِ سالن پیچید. با شنیدن صدای زنگ، تپش قلبم بالا رفت ،،انگار قلبم داشت از جا کنده می‌شد! اضطراب و دلهره بدی به جونم افتاد!چشمام رو بستم و یه کم ذکر گفتم و متوسل به امام رضا شدم. 

به استقبالشون رفتیم و بابا درِ سالن رو باز کرد.

بعد از وارد شدن پدر و مادر فرزام، فرزام و خواهرش اومدن تو. فرزام یه دسته گل رز دستش بود و گرفت سمتم!! سرم رو پایین انداختم و ازش گرفتم، زیر لب ازش تشکر کردم!! 

چه حسِ قشنگی بود گل گرفتن الانم  ازش … با دفعه‌های قبلی که آلمان بهم گل می‌داد زمین تا آسمون فرق می‌کرد!!

#به_قلم_خودم

 2 نظر

سفرعشق۷۲

10 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هفتادودوم

#سفر_عشق 
منتظر موندیم تا اتوبوس خانم‌ها حرکت کرد و ده دقیقه بعدش از دانشگاه بیرون اومدیم!! با چهره درهم رفته، رفتیم پیشِ آقای طاهری و شروع کردیم به آه و ناله که ما از اتوبوس خانما جا موندیم!!! 

آقای طاهری یکم با تسبیحی که دستشو بود ور رفتن و بعدش دستی به ریششون کشیدن و گفتند:

–ناراحت نباشید، شماها مثل خواهرم هستید!! الان شرایط رو فراهم می‌کنم که همراه ما تا یه مسیری بیاید بعد میرید اتوبوس خواهرا.

آقای طاهری رفتن بالا و با آقایون صحبت کردن بعد کلی حرف زدن دو صندلی اول رو برامون خالی کرد!!

نیشگونی از هانا گرفتم و با خنده گفتم:

–دیدی چطور نقشمون گرفت؟!

–سحر دستای شیطون رو هم از پشت بستی!!! حالا می‌خوای چکار کنی؟! خب می‌ذاشتی با دخترا بریم!!

–بشین و تماشا کن، ببین چکار می‌کنم!!!

–من که نیستم چون واقعا خجالت می‌کشم!!

–خجالت چرا دیووونه؟!

–نمی‌دونم!! آخه جو اینجا یه طوریه!!!

–تو با من بیا ،، مطمئنم کلی بهت خوش میگذره 
رفتیم سوار شدیم و بعد از چک کردن اسامی، اتوبوس راه افتاد. آقای طاهری به آقایونی که بودن گفته بود، به احترام ما  شوخی نکنند تا وقتی ما به اتوبوس خودمون میریم!! حالم از این حرفا بهم می‌خورد. من در شرایطی بزرگ شده بودم که سرگرمیم، خوش و بِش با پسرا بوده!! حالا این دختر شیطون یه گوشه بشینه و حرفی نزنه!!

با تقه ای که به درِ اتاقم خورد ، دفترچه رو بستم و رفتم در رو باز کردم. با دیدن سمن و خندش، بهش لبخند زدم. خوشحال بودم که بعد از مدتی ناراحتی سمن، الان خندهاش رو می‌بینم!! 

–کاری داشتی عزیزم؟!

–آره. اومدم ببینم آماده‌ای؟! 

–نه هنوز. فعلا زوده!! چه خبر از نیما؟!

–قراره به دایی اینا بگه، تا دایی به بابا زنگ بزنه، بعد بیان خواستگاری!!

سمن رو تو بغلم گرفتم و بهش گفتم:

–سمن خیلی خوشحالم!! 

–فداتشم، تو باعث شدی که ما بهم برسیم سحرجون. نمیدونم چطور ازت تشکر کنم؟!

–تشکر برا چی؟! مگه من یه خواهر بیشتر دادم دیووونه!!

–من دیگه برم پایین، توم زودی بیا!

–باشه عزیزم.

سمن که رفت، برگشتم تو اتاق و در رو بستم. نگاهی به ساعت انداختم دیگه کم‌کم باید آماده می‌شدم!!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق۷۱

09 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هفتادویکم

#سفر_عشق 
با صدای درِ اتاقم از خواب پریدم، با چشمای پف کرده رفتم در رو باز کردم!! 

از بس گریه کرده  و با چشای گریون خوابیده بودم، حسابی پف کرده بودند! 

شهاب بود در میزد. با حالتِ مسخره‌ای گفت:

–دختر این چه وضعه، امشب خواستگار داری بعد…

سرشو تکون داد و ادامه داد:

–بعضی وقتا شک می‌کنم تو خواهر منی، از بس بی‌نظم و شلخته‌ای!! 

با حرفاش حرصمو درآورده بود، با لب و لوچه آویزونی گفتم:

–نه که خودت خیلی مرتبی!! بیا بریم ببینم اتاق کدوممون مرتبه!!! ولی بخاطر حرفات باید تنبیه بشی و چون خودت بی‌نظمی، برام یه هدیه خوب بگیری!! هدیه رو هم خودم تعیین می‌کنم!!

–باشه بیا بریم عزیزم!!

شهاب جلو افتاد و منم پشتِ سرش به سمتِ اتاقش به راه افتادم. وقتی رسیدیم، درِ اتاق رو باز کرد و گفت:

–بفرمایید سحرخانم!!

با دیدن اتاقش، دهنم از تعجب باز موند. یه نگای به شهاب انداختم و یه نگای به پشتِ سرم!! گفتم:

–منو آوردی اتاقِ سمن!! چند قدم رفتم عقب و دیدم نه اتاقِ شهابه!!!

شهاب خیلی بی‌نظم، همیشه اتاقش بهم ریخته بود، ولی الان همه چی سرِ جای خودش بود!!

–خب سحرجون!! بوی سوختگی میاد، زنگ بزنم آتش‌نشانی!!!

با شنیدن این حرفش، دستامو مشت کردم و شروع کردم به زدن ضربه‌های به سینه و بازوهاش!! 

–خیلی بدی شهاب. ‌خودمو لوس کردم براشو رفتم سمتِ اتاقم!!

–بیا قهر نکن آجی خوشگله!! 

هرچی صدام زد، دیگه برنگشتم جوابش رو بدم. رفتم تو اتاقم و نگای به ساعت انداختم. ساعت ۶ بود هنوز و کلی وقت داشتم برا آماده شدن!!

دفترچه یادداشتمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن، تا زمان زودتر بگذره!!

یه کوله برداشتم و یه خورده خرت و پرت توش ریختمو رفتم سمت دانشگاه. هانا یه گوشه وایساده بود و منتظرم بود. رفتم پیشش و با دستم به بازوش زدم و سلام کردم.

–دیووونه چکار می‌کنی، چرا می‌زنی؟!

–خب حواست نیست!! چیو نگاه می‌کنی؟!

–هیچی داشتم به اون خانم چادریه نگاه می‌کردم، فکر کنم مسئول بسیجه!! داره اسامی خانما رو می‌خونه!!

–نه بابا رئیس بسیج اون پسر ریش‌دارئه!!

–نمی‌دونم، شاید!!

–اسم ما رو خوندن!! 

–نه هنوز!! 

–باشه. وقتی اسممون رو خوند، الکی میریم سوار اتوبوس می‌شیم بعد میایم پایین، وقتی اونا راه افتادن، خودمون رو نشون اون آقا بسیجی میدیم!!!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق۷۰

08 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هفتادم

#سفر_عشق 
با تردید یه قدم عقب رفتم و خواستم برگردم تا شاید بره ولی با فکری کردم، فهمیدم که کارِ اشتباهه!! برا همین سرم رو پایین انداختم و پله‌ها رو یواش‌یواش رفتم پایین !! داشتم از کنارشون رد می‌شدم که با شنیدن صداش سرِ جام خشکم زد!!

برگشتم سمتش و زیر لب که خودمم به زور صدای خودمو می‌شنیدم، گفتم:

–بفرمایید آقای سهرابی!!

–شرمنده مزاحمتون شدم. تصمیمتون عوض نشد دیگه؟!

–من قبلا جوابم رو دادم، همون جوابه!!!

–آخه چرا؟!

چیزی نگفتم که ادامه داد 

–من می‌مونم شاید تصمیمتون عوض شد!!

با تحکمی که توی صدام بود گفتم

–نه آقای سهرابی، لطفا برید سراغِ زندگیتون. 

مکثی کردم و با شرمندگی ادامه دادم 

–واقعیتش امشب داره برام خواستگار میاد!!

چشماش از تعجب گرد شد و با خشمی که تو صداش بود گفت:

–ببخشید پس چرا به ما گفتید بیاید خواستگاری وقتی جوابتون منفی بود؟!

هیچ جوابی برا حرفاش نداشتم، برا همین با شرمندگی ببخشیدی گفتم و سریع از اونجا رفتم!!!

واقعا حق داشت!! من که هنوز ته دلم با فرزام بود، چرا به این بیچاره گفتم بیان خواستگاری؟! از خودم بدم میومد!!

درِ ماشین رو باز کردم و خودمو انداختم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو فرمون. با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن!!

آخه من چرا این کارو کردم؟! همون اول جوابِ منفی میدادم!!

سعی می‌کردم به خودم دلداری بدم شاید آروم شم. برا همین به خودم می‌گفتم: من که نمی‌دونستم، ایشون آقای سهرابی هستن، از کجا می‌دونستم پسر دوست بابام ایشونن؟!

ولی بی‌فایده بود این حرفا. اصلا آروم نمی‌شدم!!!

وقتی رسیدم خونه، مامان اینا تو سالن نشسته بودند. از بس گریه کرده بودم، چشام قرمز شده بود!! 

سرم رو پایین انداختم، تا متوجه گریه کردن نشن. سلام کردم و رفتم سمتِ پله‌ها.

مامان صدام زد و گفت

–سحر دخترم حالت خوبه؟!

برگشتم سمتش و گفتم:

–آره مامان جون!! یه کم خسته‌ام، برم تو اتاقم بخوابم!!

دیگه نموندم که مامان چیزی بگه و پله‌ها رو تندتند رفتم بالا!!

درِ اتاقم رو باز کردم، بدون اینکه لباسام رو عوض کنم، دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم بخوابم، تا زودتر بلند شم و برا امشب آماده شم!!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • فرهنگی
  • نورفشان
  • معاون فرهنگی نوشهر
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 30
  • دیروز: 1930
  • 7 روز قبل: 3786
  • 1 ماه قبل: 16724
  • کل بازدیدها: 439889

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • پوشش بانویِ طلبه...
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس