سفرعشق۷۳
#قسمت_هفتادوسوم
#سفر_عشق
بالاخره بعد کلی کل کل کردن با خودم یه لباس مجلسی فیروزه ای رنگ که کاملا پوشید بود رو انتخاب کردم … یه شال سفیدم انتخاب کردم و شروع کردم به عوض کردن لباسام ، شال رو با یه مدل مذهبی شیک روی سرم انداختم
نگاهی از توی آینه به خودم انداختم …. خیلی خوب شده بودم ،، خواستم برم سمت در اتاقم که چشمم خورد به وسایل آرایشم ،، خیلی زود نگامو ازشون گرفتم و رفتم سمت درِاتاق … از وقتی که حال معنویم عوض شده بود دیگه آرایش نمیکردم ، مطمئن بودم که هیچ وقت از این انتخابم پشیمون نمیشم چون همه اینا انتخاب خودم بوده خودم خواستم که طرز لباس پوشیدنمو تغییر بدم ، خودم خواستم امام رضایی بشم
از پله ها رفتم پایین ،،،، بابا و بقیه توی سالن نشسته بودند.
شهاب با دیدنم خندید و گفت:
–بهبه چه خوشگل شدی،
لبخندی زدم که با لحن شوخی گفت
–اینقد هولی برا شوهر کردن!!میدونستم زودتر شوهرت میدادم!!
با این حرفی که زد همه زدن زیرِ خنده. منم با اخم بهش زل زدم و چشم غره ای بهش رفتم
خواستم برم کنار سمن بشینم که صدای آیفون تو کلِ سالن پیچید. با شنیدن صدای زنگ، تپش قلبم بالا رفت ،،انگار قلبم داشت از جا کنده میشد! اضطراب و دلهره بدی به جونم افتاد!چشمام رو بستم و یه کم ذکر گفتم و متوسل به امام رضا شدم.
به استقبالشون رفتیم و بابا درِ سالن رو باز کرد.
بعد از وارد شدن پدر و مادر فرزام، فرزام و خواهرش اومدن تو. فرزام یه دسته گل رز دستش بود و گرفت سمتم!! سرم رو پایین انداختم و ازش گرفتم، زیر لب ازش تشکر کردم!!
چه حسِ قشنگی بود گل گرفتن الانم ازش … با دفعههای قبلی که آلمان بهم گل میداد زمین تا آسمون فرق میکرد!!
#به_قلم_خودم