سفرعشق۷۴
#قسمت_هفتادوچهارم
#سفر_عشق
رفتم آشپزخونه و منتظر شدم بابام صدام کنه تا چای ها رو ببرم!!
خیلی استرس داشتم، دل تو دلم نبود. زمان به آرومی میگذشت و من دیگه کلافه شده بودم ،،، نمیدونم چقدر زمان گذشت ولی بالاخره صدام زدن تا چای ببرم.
دست و پام میلرزیدند، چای رو که میریختم، از استکانا سرریز میشد!!
سمن که حالم رو دید، گفت:
–سحر چرا اینقد استرس داری، تو اولین بارت نیست فرزام رو میبینی، کلی باهم بودید!!
رو کردم به سمن و گفتم:
–این دیدن با دیدنهای قبلی کلی فرق داره!
–چه فرقی؟!
–هیچی، بیخیال عزیزم!!
تو اون شرایطِ سخت، حوصله نداشتم براش توضیح بدم یعنی چی!!
سمن که دید نمیتونه آرومم کنه ازم خواست بشینم رو صندلی تا خودش چایها رو بریزه و بعد من ببرم.
ولی مگه میتونستم، ببرمشون!!
چایها رو که بردم، لرزش دستام بیشتر شد ، همونطور که سینی چایی دستم بود چشام به فرزام افتاد که زل زده بود بهم ، استرسم بیشتر شد!!
شهاب با دیدن وضعم، بلند شد و چایها رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد، منم از خدا خواسته رفتم پیشِ مامان نشستم.
اون وسط مامان فرزامم همش قربون صدقم میرفت و منم بیشتر خجالت میکشیدم!!
بعد پذیرایی بابایِ فرزام گفت بهتر نیست دختر خانم و آقا پسر ما برن یه جای خلوت با هم حرف بزنن !!؟؟