سفرعشق۷۰
#قسمت_هفتادم
#سفر_عشق
با تردید یه قدم عقب رفتم و خواستم برگردم تا شاید بره ولی با فکری کردم، فهمیدم که کارِ اشتباهه!! برا همین سرم رو پایین انداختم و پلهها رو یواشیواش رفتم پایین !! داشتم از کنارشون رد میشدم که با شنیدن صداش سرِ جام خشکم زد!!
برگشتم سمتش و زیر لب که خودمم به زور صدای خودمو میشنیدم، گفتم:
–بفرمایید آقای سهرابی!!
–شرمنده مزاحمتون شدم. تصمیمتون عوض نشد دیگه؟!
–من قبلا جوابم رو دادم، همون جوابه!!!
–آخه چرا؟!
چیزی نگفتم که ادامه داد
–من میمونم شاید تصمیمتون عوض شد!!
با تحکمی که توی صدام بود گفتم
–نه آقای سهرابی، لطفا برید سراغِ زندگیتون.
مکثی کردم و با شرمندگی ادامه دادم
–واقعیتش امشب داره برام خواستگار میاد!!
چشماش از تعجب گرد شد و با خشمی که تو صداش بود گفت:
–ببخشید پس چرا به ما گفتید بیاید خواستگاری وقتی جوابتون منفی بود؟!
هیچ جوابی برا حرفاش نداشتم، برا همین با شرمندگی ببخشیدی گفتم و سریع از اونجا رفتم!!!
واقعا حق داشت!! من که هنوز ته دلم با فرزام بود، چرا به این بیچاره گفتم بیان خواستگاری؟! از خودم بدم میومد!!
درِ ماشین رو باز کردم و خودمو انداختم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو فرمون. با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن!!
آخه من چرا این کارو کردم؟! همون اول جوابِ منفی میدادم!!
سعی میکردم به خودم دلداری بدم شاید آروم شم. برا همین به خودم میگفتم: من که نمیدونستم، ایشون آقای سهرابی هستن، از کجا میدونستم پسر دوست بابام ایشونن؟!
ولی بیفایده بود این حرفا. اصلا آروم نمیشدم!!!
وقتی رسیدم خونه، مامان اینا تو سالن نشسته بودند. از بس گریه کرده بودم، چشام قرمز شده بود!!
سرم رو پایین انداختم، تا متوجه گریه کردن نشن. سلام کردم و رفتم سمتِ پلهها.
مامان صدام زد و گفت
–سحر دخترم حالت خوبه؟!
برگشتم سمتش و گفتم:
–آره مامان جون!! یه کم خستهام، برم تو اتاقم بخوابم!!
دیگه نموندم که مامان چیزی بگه و پلهها رو تندتند رفتم بالا!!
درِ اتاقم رو باز کردم، بدون اینکه لباسام رو عوض کنم، دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم بخوابم، تا زودتر بلند شم و برا امشب آماده شم!!
#به_قلم_خودم