یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

شعله درونت را برای پخته شدن کم کن...

20 دی 1399 توسط نردبانی تا بهشت

مواد غذایی را برای پخته شدن زمانی که درون دیگ زودپز می ریزی؛ شعله را کم میکنی تا هم هوای داخل دیگ سبب انفجار نشود و هم به آرامی پخته شود و جا بیفتد!
درواقع شعله کم و زمان بسیار باعث می شود، غذای مطبوع و خوش طعمی برای خوردن درست شود!
ای عزیز!
تو هم اگر می خواهی ساخته شوی و خلق و خوی نیک در تو تقویت شود، باید همین گونه باشی. آرام آرام خودت را بسازی و از تندروی دوری کنی!
اگر شعله ی درونت را زیاد کنی سبب انفجارت خواهد شد و دیگر آن آدم سابق نخواهی بود!
“رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود
رهرو آن است آهسته و پیوسته رود”
پس راهت بسی سخت و دشوار است. تو اشرف مخلوقات هستی باید آهسته و پیوسته در این راه قدم برداری تا به هدف خلقت خداوند برسی.

✏ز. یوسفوند

 6 نظر

تنبلی من و نوشتن مقاله های پایانی...

15 دی 1399 توسط نردبانی تا بهشت

یک سال و چند ماهی می شود از اتمام درسم در سطح دو گذشته است.
بخاطر مشکلاتی که پارسال داشتم، ذهنم درگیر بود و برای همین نشد مقاله هایم را جمع آوری کنم؛ تا با تحویل شان، مدرکم را بگیرم و انشالله بتوانم برای سطح سه ثبت نام کنم!
روزها از پی هم می گذشتند و تنبلی من برای نوشتن مقاله بیشتر و بیشتر می شد!
البته این را هم خدمت تان عرض کنم، این ننوشتن دست خودم نبود و الان نوشتن مقاله برای من عاجز چون کوهی شده که باید آن را با جسم نحیفم جابه جا کنم!
خدا بیامرزد آن کس که گفت:
“کار امروز را به فردا نسپار”
با امروز و فردا کردن و فاصله افتادن من از درس خواندن و حوزه، نزدیک است زیر بار این دو مقاله، کمرم بشکند!
پاییز امسال با یکی از فارغ التحصیل ها که تبحر خاصی در مقاله نویسی دارد، صحبت کردم و دست به دامنش شدم تا در این راه پرپیچ و خم کمکم کند. اهرمی می خواستم تا به جلو هدایتم کند!
از آنجا که خون حوزوی در رگ هایش جریان داشت؛ از تقاضایم استقبال کرد و قرار شد بعد از آزمون استخدامی آموزش و پرورش، به یاریم بشتابد!
این هفته آزمون برگزار شد و با خودم گفتم:
“بگذارم کمی استراحت کند بعد با او تماس بگیرم تا به حوزه بیاید.”
اما با کمال ناباوری دیدم؛ دوست مان یک روز بعد از امتحان، به گوشیم زنگ زد و گفت:
“اگر می توانی فردا بیا حوزه تا کارمان را شروع کنیم.”
آنقدر خوشحال بودم که در پوست خودم نمی گنجیدم!
به خودم می گفتم:
“این من هستم که قرار است بالاخره مقاله هام را بنویسم؟!”
بعضی ها واقعا چه خوب بلد هستند بی منت مهربانی بورزند و گره ایی را از کار دیگران باز کنند!
آن روز ما به حوزه رفتیم؛ بماند که کتابخانه به دلیل نداشتن وسیله گرمایشی مانند قطب، سرد و یخبندان بود و سرمایش تا مغز استخوان مان نفوذ می کرد!
با کمک هم، بعد از چند ساعتی یک عالمه کتاب جمع کردیم و بعد هم با فراخ بال راهی خانه شدم تا مطالب را در گام اول جمع آوری کنم و بنویسم!

✏ز. یوسفوند

 6 نظر

بهترین آغوش دنیا...

14 دی 1399 توسط نردبانی تا بهشت

زندگیش سراسر فراز و نشیب بود. از کودکی با درد و رنج بزرگ شده است. هنوز دو سالش نشده بود که پدرش را در اثر تصادف از دست داد و بدون محبت پدری بزرگ شد! هفت سالش که شد، قدم در مدرسه گذاشت اما ته دلش بخاطر نداشتن پدر همراه با غم و غصه بود. روز اول مدرسه با دیدن بچه هایی که دست در دست پدر راهی مدرسه شده بودند، بیشتر غم بی پدری را حس کرد! روزها گذشت و او بزرگ و بزرگتر شد و حالا به سن 15 سالگی رسیده بود. تازه داشت با غم بی پدری کنار می آمد که مادر عزیزش یک شب به خواب رفت و دیگر روشنایی روز را ندید! آن روز برایش بدترین روز بود. دیگر امیدش ناامید شده و آینده ایی سیاه را جلوی چشمانش می دید! ضجه زد، شیون سر داد، با صدای بلند داد می زد و اسم خدا را می خواند!
حالا دیگر او با کوه بزرگی از غم و غصه مانده بود.
روز خاک سپاری مادر، اجازه دفن عزیزش را نمی داد؛ می گفت:
” او را با مادرش دفن کنید.”
خاک روی قبر مادر را بر روی سرش می ریخت و از داشتن این سرنوشت شوم گلایه می کرد!
حالا دیگر تنهای تنها مانده و فقط در دنیا مادربزرگی داشت که زمین گیر شده بود.
چند روز بعد از مرگ مادرش، لوازم شخصی اش را جمع کرد، تمام خاطرات تلخش را در خانه ی خود جا گذاشت و با هزار درد و رنج راهی خانه مادربزرگ شد.
تا چند ماه حالش روز به روز بدتر می شد؛ با زمین و آسمان قهر کرده بود، از آدم و عالم دلگیر بود. 
تا اینکه خدا او را از این حال نجات داد. زندگی روی خوشش را به او نشان داد! او دیگر تنها نبود چون خدا را داشت. به کمک یکی از دوستان دبیرستانش، غم و غصه را دور ریخت و زندگی جدیدی شروع کرد؛ زندگی خوبی که سرآغاز امید و آسایش برای آینده بود. 

با دوستش در کلاس های مسجد محل ثبت نام کرد و سعی می کرد بیشتر وقتش را در این کلاس ها سپری کند. در این مدت طوری به خدا نزدیک شد که دیگر احساس تنهایی نمی کرد. او حالا آغوش گرم خدا را داشت که بهترین و گرم ترین جای دنیا است!

✏ز. یوسفوند

 2 نظر

عازم سفر به مشهد ...

07 دی 1399 توسط نردبانی تا بهشت

بعضی وقت ها، ناخواسته اتفاقی در زندگیت می افتد، که نمی دانی اسمش را معجزه بگذاری یا قسمت و سرنوشت!
هرچه هست، حس شیرینی است که دعا می کنی هربار برایت اتفاق بیفتد.
در این مواقع ناخوداگاه اعضایت تو را به سمت موضوعی می برد، که شاید سال ها است انتظارش را می کشی!
چند روز پیش هم این حس شیرین، بعد از دو سال چشم انتظاری برای من رقم خورد، پاهایم ناباورانه من را به جایی برد و اسمم را برای یک سفر مقدس نوشتم!
به بازار می رفتم، با خودم گفتم:
“حال که بیرون آمده ام به کانون مسجد جامع شهرمان بروم؛ تا برای کلاس خطاطی ثبت نام کنم.!
بعد از ثبت نام، انگار چیزی من را سوق داد تا زبان باز کنم و سوالی بپرسم.
از مدیر کانون که روزی مسئول فرهنگی آنجا بودم؛ پرسیدم:
“برای زیارت مشهد مقدس، ثبت نام ندارید؟!”
با کمال تعجب دیدم؛ برای 15 دی راهی مشهد هستند!
هاج و واج مانده بودم و به لطف دوباره امام رضا “علیه السلام” برای فرستادن دعوت نامه به اسم این شیعه سراپا تقصیر، شرمنده سر به زیر انداختم!
اسمم را نوشتم، اما تا وقتی خودم را روبه روی پنجره فولادش نبینم و چشمانم را به گنبد طلایش گره نزنم؛ باورم نمی شود!
چند روزی بیشتر نیست مطلبی با عنوان دعای فرج نوشتم و به آقای مان برای نرفتن به زیارت مشهد در این شرایط گلایه کردم؛ چه زود صدایم را شنید و ندایم را پاسخ داد!
اهل بیت منبع خیر هستند؛ کافی است دل مان را به وجود پرنورشان وصل کنیم، آن وقت است که اگر کاری به نفع مان باشد برای مان مهیا می کنند!
مشکل از خودمان است که در این وانفسا و شلوغی زندگی، گم شان کرده ایم!
اگر یک قدم به سویشان برداریم آنها صد قدم به سوی ما می آیند.

✏ز. یوسفوند

 10 نظر

بهترین وکیل

21 آذر 1399 توسط نردبانی تا بهشت

روز به روز حالم بدتر می شد. کارم شده بود فقط غصه خوردن و گریه کردن! روزهام به بدترین نحو سپری می شد. از همه عالم و آدم دلگیر بودم. از خانه بیرون نمی رفتم و حوزه را بوسیدم و کنار گذاشتم!
بعد از نمازهام ضجه می زدم، به خدا التماس می کردم که علی را دوباره برایم بفرستد!
نمی دانستم شاید حکمت خداوند بوده، دوستم داشته که نگذاشته وارد یک زندگی شوم و بعد از مدتی طلاق بگیرم!
از کلمه طلاق متنفر بودم و می گفتم:
“نمی خواهم عرش خدا رو به لرزه در بیاورم.”
روزها گذشت تا اینکه خداوند دلم را آرام کرد، مثل آبی که بر روی آتش می ریزند. دیگر مثل قبل بی تاب و بی قرار نبودم. سرگذشتم را، آینده ام را به خود خدا سپردم و گفتم:
“هرچه برام رقم می زنی، شکرت!”
بعد از هفت ماه که هیچ خبری از علی نشد، مهریه را اجرا گذاشتم و بعد از مدتی دادخواست طلاق دادم!
دادگاه تشکیل شد و چون علی من را بلاتکلیف گذاشته بود؛ رای به نفع من صادر شد و طلاقم را گرفتم.
چندماهی گذشت و با خواستگاری که برایم آمد، به اصرار خانواده تصمیمم را برای شروع زندگی دیگری گرفتم!
این خواستگارم هم وجه اجتماعی خوبی داشت و جالبش اینجا بود که اسمش علی بود!
الان هم به لطف خداوند، صاحب دو فرزند شده ام؛ یکی دختر به اسم مهدیه و یکی به اسم مهدی.

اگر توکل بر خدا کنی و او را وکیل خودت قرار دهی، بهترین ها را برایت رقم می زند.
 یکی پسر به اسم مهدی.
اگر توکل بر خدا کنی و او را وکیل خودت قرار دهی، او هم بهترین ها را برایت رقم می زند!

 11 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 14
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 80
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 2266
  • 1 ماه قبل: 18216
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • سفرعشق۸۲
  • عید نو عهد نو...

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس