بهترین آغوش دنیا...
زندگیش سراسر فراز و نشیب بود. از کودکی با درد و رنج بزرگ شده است. هنوز دو سالش نشده بود که پدرش را در اثر تصادف از دست داد و بدون محبت پدری بزرگ شد! هفت سالش که شد، قدم در مدرسه گذاشت اما ته دلش بخاطر نداشتن پدر همراه با غم و غصه بود. روز اول مدرسه با دیدن بچه هایی که دست در دست پدر راهی مدرسه شده بودند، بیشتر غم بی پدری را حس کرد! روزها گذشت و او بزرگ و بزرگتر شد و حالا به سن 15 سالگی رسیده بود. تازه داشت با غم بی پدری کنار می آمد که مادر عزیزش یک شب به خواب رفت و دیگر روشنایی روز را ندید! آن روز برایش بدترین روز بود. دیگر امیدش ناامید شده و آینده ایی سیاه را جلوی چشمانش می دید! ضجه زد، شیون سر داد، با صدای بلند داد می زد و اسم خدا را می خواند!
حالا دیگر او با کوه بزرگی از غم و غصه مانده بود.
روز خاک سپاری مادر، اجازه دفن عزیزش را نمی داد؛ می گفت:
” او را با مادرش دفن کنید.”
خاک روی قبر مادر را بر روی سرش می ریخت و از داشتن این سرنوشت شوم گلایه می کرد!
حالا دیگر تنهای تنها مانده و فقط در دنیا مادربزرگی داشت که زمین گیر شده بود.
چند روز بعد از مرگ مادرش، لوازم شخصی اش را جمع کرد، تمام خاطرات تلخش را در خانه ی خود جا گذاشت و با هزار درد و رنج راهی خانه مادربزرگ شد.
تا چند ماه حالش روز به روز بدتر می شد؛ با زمین و آسمان قهر کرده بود، از آدم و عالم دلگیر بود.
تا اینکه خدا او را از این حال نجات داد. زندگی روی خوشش را به او نشان داد! او دیگر تنها نبود چون خدا را داشت. به کمک یکی از دوستان دبیرستانش، غم و غصه را دور ریخت و زندگی جدیدی شروع کرد؛ زندگی خوبی که سرآغاز امید و آسایش برای آینده بود.
با دوستش در کلاس های مسجد محل ثبت نام کرد و سعی می کرد بیشتر وقتش را در این کلاس ها سپری کند. در این مدت طوری به خدا نزدیک شد که دیگر احساس تنهایی نمی کرد. او حالا آغوش گرم خدا را داشت که بهترین و گرم ترین جای دنیا است!
✏ز. یوسفوند