ستایش و عاشق شدن...
14 فروردین 1400 توسط نردبانی تا بهشت
گوشه حسینیه نشسته بودم و غرق در حالِ خوشم، که با نیشگونی که زینب گرفت، به خودم آمدم. اخمی کردم و گفتم: –واه چرا اینطوری میکنی؟! خب زبونت رو که موش نخورده، صدام میزدی!! زینب گفت: –خااااانم چند بار صدات زدم، انگارنهانگار!! اصلا تو این عالم… بیشتر »