خاک طلای طلائیه...
رویِ خاکهایِ نرمِ طلاییه نشستم. این خاک با آدم حرف میزند. بیدلیل نیست اسمش را طلائیه گذاشتهاند!
این خاک پر از گنج و زیرخاکی است. شهدایِ بزرگی اینجا برایِ همیشه در دلِ خاک مانند مادرِ پهلوشکسته گمنام ماندند.
عطرِ اینجا بویِ غریبی میدهد!
ابرهایِ دلم شروع کردن به غریدن، روح و روانم آشوب بود. چشمهایم بارانی و صورتم خیسِخیس شد. حالِ عجیبی داشتم. زیارت عاشورا را باز و شروع به زمزمه کردم:
“السلام علیک یا ابا عبدلله…”
اشکِ چشمهایم تمامی نداشتند، برایِ ریختن بر رویِ گونههایم از هم سبقت میگرفتند.
رسیدم به فراز زیبایِ
“اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد”
چند بار تکرارش کردم، از خدا عاقبتبخیری خواستم.
به فراز سلام بر شاه بیسر که رسیدم، بر زانویِ ادب رو به کربلا نشستم و یکییکی بندهایِ سلام را بر زبانم جاری کردم. چه حالِ خوبی دارد رویِ این خاک، زیارت عاشورا خواندن!
به ذکر سجده که رسیدم، پیشانیم را به آغوشِ خاکِ طلایِ آنجا سپردم و زمزمه کردم
“اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین…”
اشکهایم بر رویِ خاک، سیل به راه انداخته بودند.
بویِ عطریی وجودم را فرا گرفت!
چند روزی بیشتر نبود این بو رو حس میکردم ولی با این حال با بویِ خوشش خوی گرفته و حس عجیبی پیدا کرده بودم.
بوی عطرِ یاسی که من رو عاشقِ صاحبش کرده بود.
سرم را از سجده برداشتم، چشمهایم زیر اشک پنهان شده بودند. همه جا تار بود و نمیتوانستم خوب ببینم. برایِ همین ریزشان کردم و سرم رو به اطراف چرخاندم. از دور کاروانی را دیدم، مشغولِ عشقبازی با این مکانِ مقدس بودند!
ولی از او خبری نبود، نمیدانم پس چرا عطرش را حس کردم؟!
از رویِ خاکها بلند شدم و رفتم به سمتِ حسینیه حضرت ابوالفضل.
وقتی نگاهم به سردرِ یادمان طلاییه افتاد، بیاختیار پاهایم سست شد و رویِ زمین نشستم. بابی که وارد شدم، بابالرحمه بود و دلم قرصِ از داشتن خدایِ مهربان.
✍ز. یوسفوند