#قسمت_هفتادوهشتم
#سفر_عشق
اینقد خوابم میومد، سجاده و چادرنمازم رو جمع کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم.
بدون اینکه به چیزی فکر کنم پلکام سنگین شدن و خوابم برد.
وقتی از خواب بیدار شدم بدنم کسل و کوفته بود.
با دیدن عقربه های ساعت هین بلندی کشیدم و سریع توی تختم نشستم …. وای خدای من چقدر خوابیدم ،،
ساعت ۱ بود و من هیچکاری نکرده بودم!!
بلند شدم از اتاقم زدم بیرون. شهاب اینا تو سالن نشسته بودن، مامانم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود.
شهاب با دیدنم شروع کرد به مسخره کردنم!!
با صدای بلندی گفت:
–خدا به دادِ اون بیچارهای برسه که قراره تو رو بگیره، دخترهی تنبل!!
اخمام تو هم بود و اصلا به حرفاش اهمیتی ندادم. رفتم سمتِ آشپزخونه و گفتم:
–عه مامان چرا منو دیر بیدار کردی، الانه فرزام اینا بیان بریم خرید، هیچ کاری نکردم!
مامان داشت برنج رو آبکش میکرد، رو کرد بهم و گفت:
–دخترم دیدم خودت بلند نشدی، بیدارت نکردم تا استراحت کنی!!
شهاب با خنده گفت:
–بیدارت نکردیم چون دیشب از خوشحالی خوابت نبرده!! بعدم دختر چرا اینقد هولی، کو تا ساعت ۴؟!
حرفای شهاب واقعا رو مخم بود، برا همین دمپایم رو درآوردم و به سمتش پرتاب کردم!!
اونم سرش رو خوابوند و دمپایی رفت خورد به گلدونی که رو عسلی بود و شکست!! هین بلندی کشیدم و سریع رفتم سمت میز عسلی که مامانم با صدای خورد شدن گلدون اومد سمتِ سالن. نمیدونستم چی بگم؟! از خجالت سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی لب زدم:
–ببخشید مامان، تقصیر شهاب بود
–کجا مقصر من بودم، تو دمپایی رو پرت کردی، به من چه؟!
مامان اومد سمتمو با مهربونی گفت:
–فدایِ سرت دخترِ گلم!! اتفاقیه افتاده، برو جمعشون کن عزیزم!!
با شنیدن حرفای مامان، لبخندی رو لبام نشست و پریدم مامان رو بغل کردم، بعدم رفتم تکههای شکسته گلدون رو جمع کردم.
شهابم که همش تیکه بارم میکرد و میخندید.
دیگه طاقتم سر اومد و بهش گفتم:
–بذار بابا بیاد بهش میگم!!
برگشت سمتم و گفت:
–نه بابا، یه دمپایی دیگه پرت کن ایندفعه بزن شیشهها رو بیار پایین!!
–ههههههه حواست باشه اینهمه دلقکبازی درمیاری نبرنت سیرک استخدامت کنند!!
با این حرفم، شهاب از جاش بلند شد و افتاد دنبالم، منم رفتم تو آشپزخونه و پشتِ مامان قایم شدم!!
مامانم گفت:
–شهاب پسرم این دختر نازِ من رو کم اذیت کن امروز و فردا است بره خونه شوهر، این چند روز مهمون ماست اذیتش نکن!!
با شنیدن این حرفِ مامان، شهاب زد زیرِ خنده و منم گفتم:
–عه مامان، دستت درد نکنه!!
بعدم با حالت اخم از آشپزخونه اومدم بیرون.
خواستم برم سمتِ پلهها، تا برم تو اتاقم و نمازم رو بخونم، که بابا درِ سالن رو باز کرد و با دیدنم لبخندی زد و گفت:
–چطوری دخترِ بابا، چیه اخمات تو همه، کی دختر بابا رو اذیت کرده بزنمش؟!
رفتم سمتِ بابا و بغلش کردم، خودم رو براش لوس کردم و گفتم:
–بابایی شهاب همش مسخرم میکنه!! یه چیزی بهش بگو.
–باشه دخترِ گل بابا الان حسابش رو میرسم!!
گونه بابا رو بوسیدم و گفتم من میرم تو اتاقم باباجون!!