اردوی جهادی
به یکی از پارکهای شهر که پر از کانکس بود، رفتیم. قرار شد با بچههای اونجا حرف بزنیم برای روزهای بعد.
با خانمها که حرف میزدیم، از وضع بدِ زندگی تو کانکس میگفتند. از مشکلات خیلی زیادی که داشتند و شاید دیگه صاحب خونه نشند.
تنها کاری که میشد براشون کرد و از دستمون برمیومد، نشوندن لبخندی بر لبشون و برای مدتی با حرفای دیگه، ذهنشون رو از مشکلات دور کردن بود.
از دیدن اینهمه مشکلات، دلم به درد میومد ولی از اینکه نمیتونستم کاری براشون انجام بدم، بیشتر ناراحت میشدم. تو دلم میگفتم:
“کاش اینقد پول داشتم که الان مشکل همه رو حل میکردم، به این رؤیای شیرینم میخندیدم و میگفتم:
دیگه چیز دیگهای نمیخوای، تعارف نکنی هاااا! “
بعد از حرف زدن با اهالی اونجا، به دانشگاه برگشتیم.
دیدارمون با امام جمعه هم به دلیل مشکلی که براشون پیش اومده بود، لغو شد.
قرار شد، دیگه نماز جماعت هم در نمازخونه(همون کانکس) برگزار بشه و در کنارش برنامههای خودسازی برا افراد گروه در نظر گرفته بشه.
درواقع اصل در این اردو برای خودِ ما بود که این مدت رویِ خودمون کار کنیم و در اون فضا یه سری به خودمون بزنیم.
اولین برنامه خودسازی هم که این جوونها و خونوادهاشون به اون رسیده بودند و بر رویِ خودشون پیاده کرده بودند، پا گذاشتن بر رویِ هوای نفس و گذشتن از لذتهای عید بود، برای شاد کردن دلِ بچههای سرپلذهاب.
همراه ما سه زوج و خونواده بودند، که میتونستند عید رو بهترین مسافرت و خوشگذرونی داشته باشند اما اومده بودند بین این بچهها با کمترین امکانات و کمترین توقع.