سفرعشق۷۹
#قسمت_هفتادونهم
#سفر_عشق
نمازم رو که خوندم، یه نگاهی به گوشیم انداختم، فرزام پیام داده بود، ساعت ۴ میایم دنبالتون.
جواب پیامش رو دادم و رفتم پایین ناهار بخورم.
با صدایِ بلندی شروع کردم به حرف زدن که مامانجونم خیلی گشنمه…
شهابم که همش دنبالِ بهونهای بود تیکه بارونم کنه، گفت:
–شوهر چه معجزهای میکنه واقعااااا!!! تا دیروز این دختر انگاری برجِ زهرمار بود الان کپکش خروس میخونه!!!
منم که نمیتونستم خندم رو پنهون کنم، گفتم:
–إیییشششش تو چقد نمک میریزی، نکن برادر من!!! الان بابا اینا بجا نمک میپاشند رو غذا!!!
بعدم رفتم تو آشپزخونه.
مامان بهم گفت:
–سحرجون میز رو بچین تا غذا رو بکشم.
باشهای گفتم و شروع کردم به بردن بشقابها و …. وقتی میز رو چیدم، رفتم دنبالِ بابا و بهش گفتم غذا آمادئه.
غذامون رو که خوردیم، بابا ازم پرسید:
–دخترم ساعت ۴ میرید دیگه؟!
سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم:
–بله باباجون.
–ببین دختر عزیزم، سعی کن زیاد فشار بهشون وارد نکنی!! چون این وسط فقط ضربه به همسر آینده خودت میزنی!!
–چشممم بابایی، شما هم نمیگفتید من خودم زیاد خرید نمیکنم!!
–آفرین دختر عزیزم
لبخندی به بابا زدم و رفتم سمتِ اتاقم. یه سری کار داشتم باید قبل رفتن آمادشون میکردم.
کارام تموم شده بود و شروع کردم به آماده شدن، که مامانم داشت صدام میزد که سحرجون زود باش الانه بیان!!
آماده که شدم رفتم پایین. دل تو دلم نبود. دلشوره گرفته بودم.
از این ور سالن میرفتم اون ور سالن. مامانم میگفت:
–دخترجون سرگیجه گرفتم بیا بشین!!
سمنم با مهربونی اومد بغلم کرد و گفت:
–سحرجون آروم باش. چرا اینطوری میکنی؟!
ولی مگه آروم میشدم. یه نگا به ساعت میکردم و یه نگاه به آیفون در!! ولی انگار عقربه های ساعتم با من سرِ جنگ داشتن، به آرومی حرکت میکردن !!
ساعت چهارونیم شده بود ولی هنوز خبری ازشون نبود!!