مادرسادات
این روزها همه جا عزادار است. زمین ، آسمان ، در و دیوار به سوگ نشسته است.
زمین را بنگری، ضجهای میکشد، از سرور زنان عالم که روزی، دیوصفتی بر او حملهور شد و در مقابل چشمان کودکش نقش بر زمین شد.
درها آهی جانسوز برمیآورند، از گرگانی که آتش بر آن زدند و پهلوی مادری را غریبانه پشت آن شکستند.
دیوار گریه و شیون سر میدهد، از فرزندی که انتظار آغوش گرم مادر را میکشید. اما او را در آغوشِ زمین به خاک سپردند.
آری همه آه و فغان برمیآورند. غم و اندوه جهان را فرا گرفته است. از همه غمگینتر، پسری که سالها است، تکوتنها عزاداری میکند.
به انتظار روزی نشسته تا انتقام سیلی مادر را بگیرد.
اگر حسن آن روز کوچک بود و با چشمانش، کتک خوردن مادر را تماشا میکرد و توان دفاع نداشت.
پسری به انتظار مانده است. از گرگصفتان خونخوار انتقام بگیرد، انتقامِ اشکهای کودکی، کنار جسم بیجان مادر، در کوچههای سرد و تاریک مدینه.