سفرعشق ۳۱
#قسمت_سیویکم
#سفر_عشق
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. هاجوواج به اطراف نگاه میکردم. نمیدونستم روزه یا شب.
گوشیم رو برداشتم و به ساعتش نگاه کردم، وای چقدر خوابیده بودم. ساعت ۱۸ بود، این همه پیام و تماس رو گوشیم بود.
داشتم پیامها و تماسهام رو چک میکردم، که صدای درِ اتاقم اومد. رفتم در رو باز کردم، مامان اومده بود، بهم بگه آماده شم برم پایین بریم خونه دایی اینا.
به کلی فراموش کرده بودم، امشب مهمونیم. سریع رفتم آماده شدم و رفتم پایین.
به بابا سلام کردم و گفتم: سمن کووو؟!
مامان گفت: نمییومد، به زحمت راضیش کردم. داره آماده میشه.
بابام گفت: دخترم فردا شب آقای سهرابی اینا میان اینجا.
سرم رو پایین انداختم و باشه آرومی گفتم.
چند دقیقه بعد سمن هم اومد پایین.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه دایی.
تو ماشین همه ساکت بودند، بابا هم یه آهنگ سنتی گذاشته بود و آدم رو بیشتر تو فکر میبرد.
خدایا! چرا فرزام با دیدن سرووضعِ جدیدم از انتخابش پشیمون نشد؟!
با یادآوری فردا شب نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم: یعنی فردا شب چی میشه؟!
وااای سمن چی میشه؟! نکنه تو این سن کمش شکست بخوره؟!
با دستی که به شونهام خورد و تکونم داد به خودم اومدم، که سمن با اخم گفت:
–سحر معلومه تو کجایی؟!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم که گفت:
–زود پیاده شو که رسیدیم.
سری تکون دادم و نگام رو به بیرون ماشین دادم، بابا و مامان داشتن با هم حرف میزدند. سریع پیاده شدم و با سمن رفتیم کنارشون وایسادیم.
بابا دکمه آیفون رو فشار داد. صدای نیما تو فضا پیچید،
–بله
نگاهی به سمن انداختم با شنیدن صدای نیما لبخندی رو لبش نشست.
بابا گفت:
–پسرم ماییم باز کن.
نیما در رو برامون باز کرد.
دایی و زندایی اومدن استقبالمون.
بعد از سلام و احوالپرسی، رفتیم تو پذیرایی.
دایی با دیدنم لبخند زد و گفت:
–چطوری سحرجون؟! چقدر اینطور لباس پوشیدن بهت میاد!
–لبخندی رو لبام نشست و از دایی تشکر کردم.
نگام به سمن افتاد، دیدم یه کم رنگش پریده، پرسیدم سمن حالت خوبه؟!
به نشونه آره سرش رو تکون داد. زیبا اومد پیشمون نشست و شروع کرد به ایراد گرفتن به لباسام.
–سحرجون اون موقع خیلی خوشگلتر بودی، الان که موهات معلوم نیست و لباسهات اینقدر پوشیدن، یه کم پیرتر نشون میدی.
–اتفاقا زیباجون اینطوری خیلی حالم بهتره، احساس جوانی و شادی میکنم. آرامش خاصی تو وجودمه.
–اینطور خودت رو محدود کردی، آرامش داری؟!
–محدود نکردم عزیزم، تازه اون موقع محدود بودم، چون به دل بقیه لباس میپوشیدم، ولی الان برای دل خودمه.
با حرفای که زدم، زیبا دیگه چیزی نگفت و نگاهی با حرص بهم انداختم، من هم بیتوجه به نگاهش شروع کردم، به حرف زدن با سمن.
#به_قلم_خودم