عطریاس۹
04 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت
#رمان_دوم #عطر_یاس #قسمت_نهم اینقد خوشحال بودم که تو دلم عروسی بود. دستام رو به ضریح شهدایِ گمنام شلمچه گره زدم و بوسهای رو مهمونش کردم!! شروع کردم به تشکر کردن ازشون، چه زود حاجتم رو روا کرده بودند!! زینب ازم جواب میخواست که ببینه… بیشتر »