عطریاس۲
#رمان_دوم
#قسمت_دوم
#عطر_یاس
قدمم رو گذاشتم تو حسینیه. آرامش خاصی گرفتم. یه گوشه دنج رو پیدا کردم و نشستم تا کسی مزاحمم نشه.
حسوحال عجیبی داشتم. یاد روزی افتادم، که برای خادمیالشهدا اومدم جنوب.
به محض دیدنش، یادِ خوابی افتادم که قبلا در حرم حضرت زینب “سلاماللهعلیها” دیده بودم.
حسِ خوبی بهش داشتم. حس یه آدمِ آشنا که مدتهاست، میشناسمش!!
اولین باری که دیدمش، غیر از اون رویای شیرین، ده روز پیش بود.
کنارِ مسئول اردوگاه وایساده بود.
خانم مسئولی که اونجا رابط خانمها و آقایون بود. من رو با خودش برد پیشِ مسئول اردوگاه و معرفیم کرد برا اتاقِ سیستم صوتی.
چون سریهای قبلی که به عنوان خادم به خرمشهر و شلمچه و… اومده بودم، بیشترین وظیفم، اتاق صوت بود. دیگه تو این کار حرفهای بودم.
وقتی خانم رحیمی (مسئول قسمتِ خواهران) داشت، از من پیشِ آقای مجد (مسئول اردوگاه)، تعریف میکرد. ناخودآگاه سرم رو بلند کردم، دیدم اونم داره به من نگاه میکنه. یه لحظه نگامون در هم قفل شد. چادرم رو محکمتر گرفتم و سرم رو پایین انداختم!!
بعد از اون دیدار، یه حس جدیدی نسبت بهش در من ایجاد شد. که این حس رو هیچوقت تجربه نکرده بودم.
بخاطر اینکه اتاقِ صوت دقیقا قسمتِ انتهایی حسینیه و ورودی آقایون بود. برا همین بعد از گذاشتن مناجات، قرآن و پخشِ اذان، خودم رو از قسمت جایگاه، برا شرکت در نماز جماعت میرسوندم، حسینیه خواهران.
البته دیدِ زیادی نسبت به من نداشتند. فکر میکردند، اون اتاقک خالیه. من در رو از داخل قفل میکردم تا بدون هیچ مزاحمتی کارم رو انجام بدم. بین اتاقک و جایگاه یه پنجره بود، که من برا رسیدن به جایگاه و رفتن به قسمتِ خانمها از یه صندلی استفاده میکردم و از پنجره میرفتم تو جایگاه. ولی هرزگاهی کاروانهای که به اونجا میومدن، پسرهای نوجوون و شیطونی که همراهشون بود، غافل از اینکه یه خانمِ متشخص اونجائه، از طریق جایگاه و پنجره به داخل اتاقک میپریدند تا جای شارژی برا گوشیشون پیدا کنند. با دیدن من، همراه دو پای خودشون، دو پام قرض میگرفتند و فرار میکردند.
اما یه بار که خودم حواسم نبود، و در رویای شیرینی غرق بودم، با پریدن یه پسر به داخل، جیغ بلندی کشیدم و با ترس بهش نگاه میکردم!! قلبم تندتند میزد و نفسم بند اومد.
بیچاره پسر مونده بود، چکار کنه؟!