عطریاس۱۴
#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_چهاردهم
حاجآقای حسینی اومده بود کنارم و اونقدر غرق در زیباییهای اطراف بودم اصلا متوجه حضورش نشدم!
وقتی دستپاچگیم رو دید، شروع کرد به معذرتخواهی کردن، منم مثل دیووونهها همش سرم رو تکون میدادم، به خودم که اومدم لب پایینیم رو به دندون گرفتم و ببخشیدی گفتم و رفتم کنار ماشین وایسادم تا زینب اینا بیاند.
تو دلم شروع کردم به فحش دادن به زینب که شکمو چقدر میخوای بخوری؟!
با دیدن زینب که داشت به سمتم میومد با عصبانیت گفتم:
–بیا منو هم بخور اگه هنوز گشنهای، چرا گذاشتید اون تنها بیاد بیرون؟!
زینب لبخندی از رو حرص زد برا اینکه حرص من رو دربیاره بعدم لب زد:
–کی رو میگی؟!
–خودت رو به اون راه نزن، خوب میدونی کی رو میگم!
–آهااا حاجآقای حسینی منظورته؟!
–آره خااااانم!
–ما چطور بگیم شما تنهایی نرید بیرون، ستایش خانم رفتن گل بچینند!!
با شنیدن این حرفش دیگه داشتم از عصبانیت میترکیدم، خواستم لب باز کنم هرچی از دهنم درمیاد بارِ زینب کنم که با اومدن حاجآقا اینا خودم رو کنترل کردم. با لحن آرومی گفتم:
–به حسابت میرسم بعدا زینب خانم!
یه تای ابروش رو بالا داد، خودش رو لوس کرد و گفت:
–هیچکاری نمیکنی عزیزم!!
زینب دیگه داشت حرصم رو درمیاورد با این کاراش، باید نشونش میدادم یه من ماست چقدر کره داره!! سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
دیگه چند ساعتی داشتیم برسیم قم. تو قم اونا میرفتن خونههاشون من باید میرفتم ترمینال و سوار اتوبوس تهران میشدم!!
سعی کردم این چند ساعت رو بخوابم! چشام رو بستم که بخوابم با حرفی که حاجآقا اینا زدن، به حالت نیمخیز بلند شدم و چشام از تعجب گرد شد، نمیدونستم چی جوابشون رو بدم؟!