عطریاس۱
#رمان_دوم
#قسمت_اول
#عطر_یاس
رو خاکای نرم طلاییه نشستم. خاک اینجا با آدم حرف میزنه. بیدلیل نیست بهش میگن طلاییه!
این خاک پر از گنج و زیرخاکیه. شهدای بزرگی اینجا برا همیشه در دلِ خاک مانند مادرِ پهلوشکسته گمنام موندند.
عطرِ اینجا بوی غریبی میده!
ابرهای دلم شروع کردن به غریدن، روح و روانم آشوب بود. چشام بارونی و صورتم خیسِخیس شد. حالِ عجیبی داشتم. زیارت عاشورا رو باز کردم و شروع کردم به زمزمه:
“السلام علیک یا ابا عبدلله…”
اشک چشام تمومی نداشتن، برا ریختن رو گونههام از هم سبقت میگرفتند.
رسیدم به فراز زیبای
“اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد”
چند بار تکرارش کردم، از خدا عاقبتبخیری خواستم.
به فراز سلام بر شاه بیسر که رسیدم، بر زانوی ادب رو به کربلا نشستم و یکییکی بندهای سلام رو بر زبونم جاری کردم. چه حالِ خوبی داره رو این خاک، زیارت عاشورا خووندن!
به سجده که رسیدم، پیشونیم رو به آغوشِ خاکِ طلایِ اونجا سپردم و زمزمه کردم
“اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین…”
اشکهام بر رویِ خاک، سیل به راه انداخته بودند.
بوی عطریی وجودم رو فرا گرفته بود. چند روزی بیشتر نبود این بو رو حس میکردم ولی با این حال با بویِ خوشش خو گرفته و حس عجیبی پیدا کرده بودم.
بوی عطرِ یاسی که منو عاشقِ صاحبش کرده بود.
سرم رو از سجده برداشتم، چشام زیر اشک پنهون شده بودند. همه جا تار بود و نمیتونستم خوب ببینم. برا همین ریزشون کردم و سرم رو به اطراف چرخوندم. اون طرفا یه کاروان رو دیدم، مشغولِ عشقبازی با این مکانِ مقدس بودند!
ازش خبری نبود، نمیدونم پس چرا عطرش رو حس میکردم. از رو خاکها بلند شدم و رفتم به سمتِ حسینیه حضرت ابوالفضل. وقتی نگام به سردرِ یادمان طلاییه افتاد، بیاختیار پاهام سست شد و رو زمین نشستم. بابی که وارد شدم، بابالرحمه بود و دلم قرصِ از داشتن خدای مهربون.