اردوی جهادی
بعد از جشن تولد، همه رفتیم جایی که قرار بود برا تبلیغ بریم.
پارک خلوت بود و خبری از بچهها نبود.
بعد از چند دقیقه همه اومدن دوروبرمون رو گرفتند.
آقایون رفتن با پسربچهها بازی کردن، ما هم رفتیم پیشِ خانمها و دختربچهها!!
به دخترها که نگاه میکردی از بس ناز بودن، دلت غش میرفت!!
خانماشونم که یه طوری قربونصدقهات میرفتن، انگاری مدتها بود ما رو میشناختند!!
بااینکه اولین باری بود ما رو میدیدند ولی به چشم یه آشنا نگامون میکردند، به زحمت افتاده بودن و چای برامون درست کردن و بسکویت و گز هم برامون آوردند.
برا جذب بچهها شروع کردیم به بازی کردن، بعدم یه خورده حرف زدیم و قرار شد، فردا صبح با لباس محلیِ کردی بیان پیشمون!!
غروب شد و باید برمیگشتیم دانشگاه، اما مگه میگذاشتند!!
میگفتند: باید شام رو پیش ما بخورید!!
با کلی خواهش و التماس از اونا و اکراه از ما، بالاخره راضیشون کردیم و برگشتیم محلِ استراحتمون.
آماده شدیم برا نماز جماعت مغرب و عشا و بعدش رفتیم خوابگاه برا خوردن شام و تا بعدش ساعت 10 آماده شیم برا برگزاری دعای کمیل.
شب رحلت حضرت زینب بود و بعد از خوندن دعای کمیل، آقای پرنیان روضه جانسوز کربلا و حضرت زینب رو خوندن و حالِ معنویی خاصی رو به بچهها دادند.