سفرعشق۷۵
#قسمت_هفتادوپنجم
#سفر_عشق
با حرفی که بابای فرزام زد استرسم بیشتر شد و گرمای بدی رو توی صورتم حس کردم ،،، بابا نگاشو بین من و فرزام جابجا کرد و گفت
– حتما
و بعدش با اشاره به من گفت که پاشم و برم سمت اتاقم ،،، من چند قدم جلوتر رفتم و فرزام پشت سرم ،،، رفتیم توی اتاقم. فرزام رو صندلی کنارِ میزِ آرایشم نشست، منم روی تخت، که دقیقا روبروش میشد نشستم.
دستاش رو جلو آورد، دستام رو بگیره، بی اختیار عقب رفتم.
خدایا من چطور میتونستم دستام رو نذاره لمس کنه، اونم کسی که روزی دستاش بهم آرامش میداد!!
با شنیدن اسمم از زبونش، سرم رو بلند کردم و به چشماش که برق میزد، خیره شدم. همیشه عاشقِ نگاهای فرزام بودم، برقِ خاصی تو چشاش بود.
لبم رو تکون دادم و با صدای آرومی گفتم:
–بله
–تو چرا اینطوری شدی عزیزم؟! من فرزامم کسی که آغوشش برات سراسر گرمی و آرامش بود، حالا چرا اینقد سرد شدی سحرجان؟!
خیلی برام سخت بود ولی فرزام باید میدونست که چی شده ،،،، بخاطر همین شروع کردم به تعریف کردن ماجرای سفرم به مشهد و از این رو به اون رو شدنم!!
نگاش که میکردم از تعجب چشاش گرد شده بود و با دهنی باز نگام میکرد!!
من میگفتم و اون تعجبش بیشتر میشد!!
–آره آقا فرزام، من تغییر کردم و دیگه اون سحر قبل نیستم اگه شمام میتونی تو این مسیر همگامم باشی، درصورتی که بابا اینا مخالف نباشن، جوابم به ازدواج باهات مثبته!!
با شنیدن این حرفم لبخندی رو لبِ فرزام نشست و گفت:
–یعنی چکار کنم و چطور باشم؟!
–خب همونطوری که من الان زندگی میکنم، نماز خوندن، ارتباط حرام نداشتن با نامحرم، سفرهای زیارتی، لباسای پوشیده و البته شاید روزی چادر هم بپوشم!!
من هنوزم دووووست دارم فرزام، ولی در صورتی باهات ازدواج میکنم که من رو تو این مسیر کمک کنی، دستم رو بگیری و به اون کمالی که میخوام من رو برسونی!!!
–آهااا فهمیدم، تو میخوای من مثل پسرای مذهبی بشم، درسته؟!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. نگام رو به فرزام دادم و لباش ببینم چی میگه؟! تو دلم دعا میکردم، نه نگه!!!
استرس تموم وجودم رو گرفته بود!!
فرزام سرش رو پایین انداخته بود و به یه نقطه خیره شده بود!