سفرعشق ۵۰
#قسمت_پنجاهم
#سفر_عشق
بابا اومد تو اتاق و رو صندلیِ میزم نشست. با عصبانیت نگاهی به اطرافش انداخت و آه سنگینی کشید ! دعا میکردم، زودتر از اون فضا نجات پیدا کنم. چشمام رو به زمین دوخته بودم. یه چیزی گلوم رو فشار میداد. سکوت سنگینی تو اتاق حاکم بود. بعد از چند دقیقهای بابا سکوت رو شکست و گفت:
–دخترم نمیخواستی با پسرِ آقای سهرابی ازدواج کنی، چرا گفتی بیان خواستگاری؟! این پسره کیه مامانت میگه ازت خواستگاری کرده؟! ندیده و نشناخته چرا به هرکسی اعتماد میکنی؟!
حرفای بابام به حدی برام سنگین بودن، که هیچ جوابی براشون نداشتم!! خدایا حالا چی بگم؟! با مِنمِن گفتم:
–ب ب بابا م م م من هیچ حسی به آقای سهرابی ندارم!!
قبل خواستگاری هم گفتم، بیان ببینمشون، قول نمیدم جواب مثبت بدم!!
–میدونم دخترم ولی مجید پسرِ خیلی خوبیه!!
–میدونم باباجون!! من نمیگم خدای ناکرده پسرِ بدیه!! ولی من هیچ حسی بهش ندارم.
–چی بگم دخترم؟! تو میخوای یه عمر باهاش زندگی کنی!! هرچی خودت صلاح میدونی!! من به آقای سهرابی زنگ میزنم و جواب منفی رو میگم!!
اون پسر هم تا نبینمش هیچ قولی بهت نمیدم!! بذار یه جلسه بیان با خونوادش آشنا بشیم. ببینم چی میشه؟!
با شنیدن حرفهای بابا لبخندی رو لبم نشست، ولی سعی کردم اون رو مخفی کنم!! بابا بلند شد بره. دستش رو گذاشت رو دستگیره در، گفتم:
–باباجون!
–جانم دخترم!!
–حالا بگم کی بیان؟! منتظرن!
–بگو آخرِ هفته بیان.
خیلی خوشحال بودم ولی باید قبلش یه سری حرفا رو به فرزام میزدم!! گوشیم رو برداشتم و شماره فرزام رو جستجو کردم. بعد از چند تا بوق، صدای فرزام تو گوشی پیچید و گفت:
–الووو سحر. سلام. خوبی؟! چه خبر؟!
یه ریز حرف میزد و بهم امون نمیداد جوابش رو بدم!!
داد زدم
–بذار منم حرف بزنم!!
–ببخشید، بفرما خانممم!!
–ببین من با بابا حرف زدم، قبول کرد آخر هفته با خونواده بیاید خواستگاری.
–آخ جوووون!!
–زیاد دلت رو صابون نزن!! بابا گفته باید تأییدت کنه، بعدم من خودم یه سری حرفا دارم که توی جلسه خواستگاری باید بهت بگم !!
–چه حرفایی؟!
–بعدا بهت میگم! کاری نداری؟! من یه کم کار دارم!!
–باشه برو. خداحافظ.
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
#به_قلم_خودم