سفرعشق ۴۹
#قسمت_چهلونهم
#سفر_عشق
آیکون سبز رو کشیدم و با بغضی که تو گلوم بود، گفتم:
–الووو فرزام.سلام. خوبی عزیزم؟!
–سلام سحرجون. قربونت برم. تو چطوری، خوبی؟!
–نه! دلم برات یه ذره شده!!
–الهی بمیرم عزیزم، منم خیلی دلتنگتم!! کی میاید اینور؟!
–فکر نکنم حالاحالا بیایم!!
–عیبی نداره تحمل کن، به زودی دوباره همو میبینیم سحر جونم!
با شنیدن سحرگفتن مامان که صداش تو کل ساختمون پیچیده بود، از فرزام خداحافظی کردم و گوشیم رو گذاشتم رو تخت و رفتم تو سالن پذیرایی که مامان اینا اونجا بودن.
–بله مامان. کارم داشتی؟!
–آره. دارم میرم ییرون برا فردا شب خرید کنم، حواست به داداشت باشه.
–به سمن بگو، من کار دارم!!
–سمن خونه نیست.
چهرم رو درهم کردم و به اجبار قبول کردم!
با تقهای که به درِ اتاقم خورد، خودکار رو از رو دفترچه برداشتم.
–بله. بفرمایید.
با شنیدن صدای بابام مثل برقگرفتهها از جام بلند شدم!! دستام رو توی موهام کشیدم و گفتم: وااای سحر بیچاره شدی، احتمالا مامان به بابا گفته!! سریع رفتم در رو باز کردم و سرم رو پایین انداختم و زیر لب به بابا سلام کردم.
–سلام دخترم، باهات کار دارم. میتونم بیام تو؟!
لبِ پایینیم رو به دندون گرفتم و گفتم:
–بفرمایید باباجون!!
چهره بابا خیلی عصبانی نشون میداد!! نمیدونستم چکار کنم؟! حتی روم نمیشد، سرم رو بلند کنم و تو چشمای بابا نگاه کنم!!
#به_قلم_خودم