سفرعشق ۴۸
#قسمت_چهلوهشتم
#سفر_عشق
وقتی خانم موسوی کاراش تموم شد، اومد درِ اتاق بسیج و گفت:
–سحرجون بیا بریم!!
بدجوری پاهام درد میکرد، به سختی پام رو تکون دادم و بلند شدم!! لنگانلنگان رفتم پیش خانم موسوی!!
–چی شده پاهات درد میکنه؟!
–به نشونه مثبت سرم رو تکون دادم.
یواشیواش با خانم موسوی راه افتادیم به سمت ماشینم!!
هرلحظه درد پاهام بیشتر میشد! نمیدونم این دردِ لعنتی از کجا اومد؟!
وقتی رسیدیم کنار ماشین، خانم موسوی گفت:
–اگه نمیتونی رانندگی کنی، تا من بجات بشینم؟!
–نه میتونم عزیزم.
اول خانم موسوی رو رسوندم، بعدم راه افتادم سمتِ خونه!! خیابونا زیاد شلوغ نبود. برا همین زودی رسیدم خونه!!
وقتی رفتم تو خونه، مامان تو آشپزخونه بود. بعد از سلام و احوالپرسی، صورتش رو بوسیدم!!
–مامان جون ناهار آماده نیست؟!
–نه دخترِ خوشگلم! مراسمتون چطور بود؟!
–عالی بود مامان، عالییی!!
–خب خداروشکر.
–مامان یه چیزی میخوام بهت بگم، دربارش با بابا حرف میزنی؟!
–چیزی شده دخترم؟!
–نه نگران نباش.
دستای مامان رو گرفتم، آوردم رو صندلی نشوندمش!! با تتهپته گفتم:
–م م م مامان م م م من!!
–تو چی دخترم، جون به لبم کردی عزیزم!! حرفت رو بزن.
خدایا کمکم کن، چطوری بگم؟! الان میپرسه چطور آشنا شدید؟! چی بگم؟!
تو افکارم غرق شده بود، که دستی رو روی سرم احساس کردم. به خودم اومدم، مامان وایساده بود.
–سحرجون کجایی، هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی؟! اگه کاری نداری برم سراغ غذا الان ته میگیره!!
خودم رو لوس کردم و با لبولوچه آویزونی چشام رو بستم و گفتم:
–من یه خواستگار دارم!! حالا گفته یه وقت از خونوادت بگیر بیایم خواستگاری!
آخیشی گفتم و نفسم رو بیرون دادم !!
–کی هست این خواستگارت؟! باید بابات قبول کنه بیاد!!
–خب میدونم قربونت برم!! برا همین اول به شما گفتم مامانِ عزیزم، تا بابا رو راضی کنی!!
شروع کردم از اول برا مامان تموم ماجرا رو گفتم.
بعدم خودم رو به مامان آویزون کردم و ازش خواهش کردم، بابا رو راضی کنه!! صدای درِ سالن اومد، بابا بود. به مامان اشاره کردم من میرم تو اتاقم!!
نزدیک پلهها که رسیدم، بابا من رو دید.
–سلام دخترم. کجا میری؟!
–سلام باباجون، الان از دانشگاه اومدم، دارم میرم لباسم رو عوض کنم!! کاری داشتی بابایی؟!
–نه عزیزم.
پلهها رو تندتند بالا رفتم. دستگیره درِ اتاقم رو کشیدم و سریع رفتم تو اتاق!! نفس بلندی کشیدم. کیفم رو گذاشتم رو تخت و شروع کردم به عوض کردن لباسام!!
همش منتظرِ شنیدن صدایِ درِ اتاقم بودم.
دفترچهام رو باز کردم و خودم رو مشغول کردم!
چند ساعتی گذشته بود و بابا اینا شهاب رو از بیمارستان آوردن خونه!!
خداروشکر جواب سیتیاسکن و آزمایشها خوب بوده. دکترا گفته بودن، چند روزی استراحت کنه حالش خوب میشه.
مامان اینقد نگران شده بود، نذر کرده بود بره امامزاده صالح!!
همه خوشحال بودن که به خیر گذشته بود!!
قرار شد فردا شب همه اقوام خونمون شام دعوت شن!!
مامان گوشی رو برداشت به همه زنگ زد. داشتم با شهاب حرف میزدم، گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحش انداختم. خیلی منتظرِ شنیدن صدای دوستداشتنیش بودم، برا همین پلهها رو یکیدوتا کردم و سریع رفتم تو اتاقم!!
#به_قلم_خودم