یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۴۸

23 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌و‌هشتم

#سفر_عشق 
وقتی خانم موسوی کاراش تموم شد، اومد درِ اتاق بسیج و گفت:

–سحرجون بیا بریم!!

بدجوری پاهام درد می‌کرد، به سختی پام رو تکون دادم و بلند شدم!! لنگان‌لنگان رفتم پیش خانم موسوی!!

–چی شده پاهات درد می‌کنه؟! 

–به نشونه مثبت سرم رو تکون دادم.

یواش‌یواش با خانم موسوی راه افتادیم به سمت ماشینم!! 

هرلحظه درد پاهام بیشتر میشد! نمی‌دونم این دردِ لعنتی از کجا اومد؟!

وقتی رسیدیم کنار ماشین، خانم موسوی گفت: 

–اگه نمی‌تونی رانندگی کنی، تا من بجات بشینم؟!

–نه می‌تونم عزیزم.

اول خانم موسوی رو رسوندم، بعدم راه افتادم سمتِ خونه!! خیابونا زیاد شلوغ نبود. برا همین زودی رسیدم خونه!!

وقتی رفتم تو خونه، مامان تو آشپزخونه بود. بعد از سلام و احوالپرسی، صورتش رو بوسیدم!!

–مامان جون ناهار آماده نیست؟!

–نه دخترِ خوشگلم! مراسمتون چطور بود؟!

–عالی بود مامان، عالییی!!

–خب خداروشکر. 

–مامان یه چیزی می‌خوام بهت بگم، دربارش با بابا حرف می‌زنی؟!

–چیزی شده دخترم؟!

–نه نگران نباش.

دستای مامان رو گرفتم، آوردم رو صندلی نشوندمش!! با تته‌پته گفتم:

–م م م مامان م م م من!!

–تو چی دخترم، جون به لبم کردی عزیزم!! حرفت رو بزن.

خدایا کمکم کن، چطوری بگم؟! الان می‌پرسه چطور آشنا شدید؟! چی بگم؟! 

تو افکارم غرق شده بود، که دستی رو روی سرم احساس کردم. به خودم اومدم، مامان وایساده بود. 

–سحرجون کجایی، هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی؟! اگه کاری نداری برم سراغ غذا الان ته می‌گیره!!

خودم رو لوس کردم و با لب‌ولوچه آویزونی چشام رو بستم و گفتم:

–من یه خواستگار دارم!! حالا گفته یه وقت از خونوادت بگیر بیایم خواستگاری!

آخیشی گفتم و نفسم رو بیرون دادم !!

–کی هست این خواستگارت؟! باید بابات قبول کنه بیاد!!

–خب می‌دونم قربونت برم!! برا همین اول به شما گفتم مامانِ عزیزم، تا بابا رو راضی کنی!!

شروع کردم از اول برا مامان تموم ماجرا رو گفتم.

بعدم خودم رو به مامان آویزون کردم و ازش خواهش کردم، بابا رو راضی کنه!! صدای درِ سالن اومد، بابا بود. به مامان اشاره کردم من میرم تو اتاقم!!

نزدیک پله‌ها که رسیدم، بابا من رو دید. 

–سلام دخترم. کجا میری؟!

–سلام باباجون، الان از دانشگاه اومدم، دارم میرم لباسم رو عوض کنم!! کاری داشتی بابایی؟!

–نه عزیزم. 

پله‌ها رو تند‌تند بالا رفتم. دستگیره درِ اتاقم رو کشیدم و سریع رفتم تو اتاق!! نفس بلندی کشیدم. کیفم رو گذاشتم رو تخت و شروع کردم به عوض کردن لباسام!!

همش منتظرِ شنیدن صدایِ درِ اتاقم بودم.

دفترچه‌ام رو باز کردم و خودم رو مشغول کردم!

چند ساعتی گذشته بود و بابا اینا شهاب رو از بیمارستان آوردن خونه!! 

خداروشکر جواب سیتی‌اسکن و آزمایش‌ها خوب بوده. دکترا گفته بودن، چند روزی استراحت کنه حالش خوب میشه.

مامان اینقد نگران شده بود، نذر کرده بود بره امامزاده صالح!!

همه خوشحال بودن که به خیر گذشته بود!! 

قرار شد فردا شب همه اقوام خونمون شام دعوت شن!! 

مامان گوشی رو برداشت به همه زنگ زد. داشتم با شهاب حرف می‌زدم، گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحش انداختم. خیلی منتظرِ شنیدن صدای دوست‌داشتنیش بودم، برا همین پله‌ها رو یکی‌دوتا کردم و سریع رفتم تو اتاقم!!

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 2 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

کلیدواژه ها: سفرعشق قسمت ۴۸

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: ربیع الانام [عضو] 
  • ربیع الانام
5 stars

احسنت
چقدر خوبه مینویسید
چند قسمتِ خواهر؟؟؟
دعوت میکنم از این وبلاگ هم دیدن کنی^_^
http://paeezstories.kowsarblog.ir/

1397/11/24 @ 00:40
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

ممنون ربیع جون
فعلا نمیدونم چون آنلاین مینویسم

1397/11/24 @ 05:38


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 145
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1624
  • 1 ماه قبل: 17447
  • کل بازدیدها: 441762

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس