سفرعشق۴۷
#قسمت_چهلوهفت
#سفر_عشق
سحرجان حالت خوبه؟!
با صدای خانم موسوی به خودم اومدم. چشام رو بستم و سرم رو به نشونه آره تکون دادم. رفتم ورودی نمازخونه وایسادم برا خوشآمدگویی. هانام نیم ساعت بعد اومد.
حس خوبی داشتم. حال دلم عالی داشت!!
بعد از سخنرانی، حدیثِ کساء رو خوندیم، بعدم روضه و مداحی داشتیم. در آخرم پذیرایی رو انجام دادیم!
وقتی مراسم تموم شد، رفتیم تو نمازخونه نشستیم رو زمین. به هانا گفتم:
–آخیش نشستم، پاهام درد گرفته بودند، هیچوقت اینهمه سرپا نبودم!! اینقدر خستهام!!
–آره منم، کمرم درد گرفته.
یه کم دراز کشیدیم. با اومدن خانم موسوی بلند شدیم.
کلی ازمون تشکر کرد و حسابی دعامون کرد.
بخاطرِ دعاهاش، لبخندی رو لبم نشست!!
هانا خیلی عجله داشت، همش میگفت بریم. هرچه گفتم: یه کم دیگه وایسا با هم بریم، قبول نکرد.
هانا که رفت، من و خانم موسوی تنها موندیم. یه کم بینمون به سکوت گذشت!! تا اینکه خانم موسوی شروع کرد به حرف زدن.
–سحر چه خبر؟!
–خبرِ خاصی نیست عزیزم!! یه کم فکرم مشغوله!!
–بخاطر خواستگارت؟!
–هم خواستگارم، هم فرزام! راستی میدونی خواستگارم کی بود؟!
–آره تقریبا!! آخه اول اومدن پیش من برا یه سری اطلاعات درباره توو!!
–خیلی بدی زهرا جون، خب بهم میگفتی!
–آخه ازم قول گرفتن، بهت نگم!! حالا چی شد؟! نظرت چیه عزیزم؟!
–نمیدونم، دلم با فرزامه ولی الان اعتقاداتمون کاملا با هم فرق میکنه!!
–توکل بر خدا کن. هرچی خیره انشالله. پس آقای سهرابی چی؟!
–پسرِ خوبیه ولی نمیدونم چرا هیچ حسی بهش ندارم!! زهراجون میشه کمکم کنی؟!
–چه کمکی؟!
–نمیدونم چطور بگم به بابام، درباره فرزام؟!
–خب بهش بگو قبلا باهاش آشنا شدی!!
–نمیدونم چطور بگم ؟!
– به مادرت بگو با بابات حرف بزنه!!
–آره خوب فکریه!! رفتم خونه به مامان میگم!! تا کی دانشگاهی؟!
– نیم ساعت دیگه.
–پس میمونم تا باهم بریم!!
–باشه، ممنون.
خانم موسوی رفت کاراش رو انجام بده. منم گوشیم رو درآوردم. نگاهی به صفحهاش انداختم، فرزام پیام داده بود، به بابات گفتی؟!
بهش پیام دادم، امشب خبرتون میکنم!!
#به_قلم_خودم