یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۳۹

10 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌ونهم

#سفر_عشق 
با شنیدن صدام ، چوب از دستِ بابام افتاد. 

مامان و سمن هم دستپاچه اومدن پایین.

بیچاره شهاب، بیهوش شده بود و سرش خونی بود.

انگاری مقصر من بودم، بابا اینا شروع کردن به حرف زدن به من. دختر نمی‌شد یه خبر بدید که دارید میاید، تا اینطوری نشه.

بابا یه ذره آب به صورت شهاب پاشید.

وقتی شهاب به هوش اومد. سمن به بابا کمک کرد تا شهاب رو گذاشتن رو مبل. بعدم بابا شروع کرد به پانسمان زخم سرِ شهاب.

مامان هول کرده بود، نمی‌دونست چکار کنه!

یه پاش تو آشپزخونه بود آب‌پرتقال… می‌آورد، یه پاش تو پذیرایی، قربون‌صدقه شهاب می‌رفت.

بابا هم همش زیرِ لب غر میزد. 

نیم‌ساعتی گذشت و حال شهاب یه کم بهتر شد.

مامان رفت تو اتاق، یه پتو و بالشت آورد تا شهاب همون‌جا استراحت کنه. 

منم اینقد خسته بودم، رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم.

با صدای زنگ گوشیم، به زور چشام رو باز کردم. 

دستم رو یواش‌یواش روی عسلی کنار تختم تکون دادم، تا گوشیم رو پیدا کردم. 

یه نگاه به صفحه‌اش انداختم. با دیدن اسم فرزام، مثل برق گرفته‌ها از سرجام  پریدم و تو تختم نشستم.

شادی تموم وجودم رو فرا گرفت. و با صدای آرومی گفتم: خدایاا! فرزام زنگ میزنه!

بعد از دیروز که با دلخوری از هم جدا شدیم و دیگه جوابم رو نداد. 

حالا داشت زنگ میزد!

آیکون سبز رو فشار دادم و با نازی که تو صدام بود، گفتم:

–الوووو، سلاممم فرزام. خوبی؟! اینقد دلم برات تنگ شده!! چرا جواب پیامام رو ندادی؟! 

یه ریز حرف میزدم، بهش امون نمی‌دادم حرف بزنه!!

–الوووو سحرجان، بذار منم حرف بزنم عزیزم. 

خودم رو براش لوس کردم و گفتم:

–ببخشید. خب بفرما آقاااا

–تو خوبی؟! منم دلتنگتم!!!

–دیروز جوابم رو ندادی ازت ناراحت شدم.

–شرمنده عزیزم. منم چون یه ذره ازت دلگیر بودم. جواب ندادم.

–حالا دیگه فراموشش کن فرزام. 

–خوبید، چکار می‌کنی؟! 

–ممنون. خواب بودم، با صدای تماس تو بیدار شدم.

–ببخش عزیزم. نمی‌دونستم خوابی و گرنه مزاحمت نمیشدم.

–نه بابا مزاحم چیه؟! باید دیگه بیدار می‌شدم.

–سحرجان من باید برم الان صدای صاحب‌کارم بلند میشه. چند ساعت دیگه بیکار شدم، بهت زنگ میزنم.

–باشه عزیزم. برو مراقب خودتم باش.

–توم همین‌طور.

خداحافظی کردم و نگاهی به ساعت گوشی انداختم، وای چقدر خوابیده بودم. ساعت نزدیک ۱۳ بود.

کش‌وقوسی به بدنم دادم و از رو تختم بلند شدم. 

تلوتلوکنان از پله‌ها پایین رفتم. شهاب رو مبل هنوز خواب بود. 

مامانم تو آشپزخونه مشغول پختن ناهار بود.

–مامان چی داریم؟! خیلی گشنمه!!

–خوراک مرغ درست کردم ولی هنوز جا‌ نیفتاده.

–شهاب هنوز بیدار نشده؟! 

–صبح نیم‌ساعتی بیدار شد. جای زخمش درد می‌کرد. یه مسکن خورد و دوباره خوابید.

درِ یخچال رو باز کردم و تا نصفه رفتم توش. یه مقدار کیک برداشتم و آوردم نشستم رو میز.

اینقد خسته بودم، حتی حوصله جویدن هم نداشتم.

.

.

صدای اذان، گوشم رو نوازش داد. نگام افتاد به دفتری که زیرِ دستم بود. دوباره رو دفترچه خوابیده بودم.

از  رو صندلی بلند شدم و رفتم وضو گرفتم.

سجادم رو پهن کردم و نماز صبحم رو خوندم.

سرم رو گذاشتم رو تربتِ کربلایی که هدیه خانم موسوی بود. از خدا خواستم این حال خوشم رو هیچوقت از دست ندم.

قطره اشکی گونه راستم رو نوازش داد.

سرم رو از سجده برداشتم و چادر نماز و سجاده رو جمع کردم و گذاشتم تو کمدِ لباسام.

اینقدر خسته بودم، رو تخت ولو شدم و نمی‌دونم چطور خوابم برده بود. با تقه‌ای که به درِ اتاقم خورد، از خواب پریدم. چشمم به ساعت خورد، خیلی دیرم شده بود. سریع رفتم درِ اتاق رو باز کردم. مامان بود. 

–دخترجان چقدر می‌خوابی، مگه نگفتی ۸ کلاس داری؟!

با چهره گرفته به مامان گفتم:

–مامان خواب موندم. کاش زودتر بیدارم می‌کردی!!

–چند بار اومدم، در زدم ولی بیدار نشدی. منم گفتم: شاید بخاطر دیشب خسته‌ای، امروز نمیری!

–مامان من برم آماده بشم، دیگه ساعت اول نمی‌رسم، سریع برم به کلاس دومم برسم.

–بیا صبحونت رو بخور و بعد برو.

–باشه مامان‌جون.

سریع لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. 

یه لقمه آماده کردم و گفتم مامان میرم تو ماشین می‌خورم.

سریع ماشین رو بردم بیرون و رفتم دانشگاه.

خیابونا هم امروز با من لج کرده بودن ترافیک شدیدی تو خیابون بود نیم ساعتی پشت ترافیک موندم.

وقتی رسیدم دانشگاه. سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل.

از پله‌ها تند‌تند داشتم میرفتم بالا، اصلا حواسم به اطرافم نبود!! یه‌دفعه خوردم به یه جسمی که جلوم بود. کلاسورم از دستم افتاد زمین. سرم رو یواش‌یواش به طرف بالا برداشتم. چشمم که به صورتش خورد ، تودلم گفتم خاک تو سرت سحر … اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و برم زیرِ زمین. آخه بگو تو از کجا پیدات شد و سرِ راهم سبز شدی!!!

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 2 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(0)
4 ستاره:
 
(1)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
4.0 stars
(4.0)

کلیدواژه ها: سفرعشق قسمت۳۹

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: مدیریت استان مازندران [عضو] 
  • مدیریت مازندران
4 stars

سلام. ممنون از داستان خوب شما
داستان شما را مي خوانم. خيلي جذاب است. دوست دارم بفهمم چه مي شود. تند تند ادامه را بزاريد.
خوشحال مي شويم از وبلاگ ما نيز ديدن كنيد. منتظر حضور سبز شما هستيم.

1397/11/11 @ 12:05
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام
ممنون از لطف شما بزرگوار
واقعیتش تاالان درگیر امتحانا بودم
چشم
آدرس وبلاگتون رو لطف میفرمایید

1397/11/11 @ 12:08


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • مدرسه علمیه امام جعفر صادق (ع) شاهرود
  • مدرسه علمیه فاطمه الزهرا (س)شهرستان اردکان
  • مدرسه علميه الزهراء هنديجان
  • کـریـمـه
  • نون والقلم(عصمتیه بابل)

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 171
  • دیروز: 788
  • 7 روز قبل: 2412
  • 1 ماه قبل: 18235
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس