سفرعشق ۳۸
#قسمت_سیوهشتم
#سفر_عشق
نگام رو به صفحه گوشیم دادم، با دیدن اسم هانا، هیییین بلندی کشیدم.
به کلی فراموش کرده بودم، بهش پیام بدم.
آیکون سبز رو لمس کردم و گفتم:
–الووو سلام هانا جون. خوبی؟!
–سلام عزیزم. ممنون. چکار میکنی، چه خبرا؟!
–قربونت برم، سلامتی.
– خواستگارت چی شد؟!
–واااای اگه بگم کی بود، اصلا باورت نمیشه!! وقتی دیدمش از تعجب خشکم زد!!
–مگه کی بود؟!
–حدس بزن!!
–حتما فرزام؟!
–دیوونه فامیلی فرزام که سهرابی نیست!
–خب پس من چه میدونم، خودت بگو.
–یکی از بچههای دانشگاه بود!!
–بچههای دانشگاه؟! من میشناسمش؟!
–آره عزیزم.
–راستی مگه نگفتی، پسر دوست باباته؟!
–خب آره.
–سحر، جون خودت بگو کی بود.
–نمیییییییگم!!
–اذیت نکن سحر!
–فکر نکنم اگه اسمش رو بگم، توم بشناسیش!! برا همین مشخصاتش رو میگم. آقای طاهری یه دوست داشت
–سحر نگو، آقای حسینی!!!!
–دختر چقدر هولی. بذار ادامش رو بگم.
–خب بگو جونم بالا اومد!!
–یه دوست داشتن، تو اتوبوس مسخرشون میکردیم، میگفتیم برادر بسیجی!! قدش بلند، لاغر، تهریش داشت، موهاش رو یه طرف مینداخت، یه پیرهن سفید اسپورت با یه شلوار کتان کرم میپوشید.
–نگووووو!! اونوقت چطور تو رو شناخته؟!
–هیچی بعد از سفر مشهد، میره پرسوجو. میفهمه من دخترِ دوست قدیمی باباشم. به باباش جریان رو میگه. ایشونم میاد پیش بابام.
–واااای سحر چه جالب و رمانتیک!!!
حالا نتیجه چی شد، باهم حرف زدید؟!
–آره. ولی…
–ولی چی؟!
–فعلا باید فکر کنم. نمیدونم چکار کنم؟!
–خب چیا بهم گفتید؟!
–فردا اومدم دانشگاه، برات تعریف میکنم.
–باشه عزیزم. میدونم الان خستهای، دیگه مزاحمت نمیشم. کاری نداری؟!
–سلام برسون. فردا میبینمت.
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم.
رو تخت دراز کشیدم، ولی فکر و خیال نمیذاشت بخوابم!
دفترم رو باز کردم، خودم رو به نوشتن سرگرم کردم.
تموم لباسا و خرتوپرتام رو جمع کردم، گذاشتم تو چمدون. منتظر بودم شهاب از دانشگاه بیاد. صدای در میومد. رفتم در رو باز کردم، چشام گرد شد. فرزام بود.
–سلام خانوم! خوبی؟! از دیدنم خوشحال شدی مگه نه؟!
–فرزام اینجا برا چی اومدی؟! الان شهاب بیاد چی بگم؟! برو تا نیومده!
–خب اومدم تو رو ببینم سحر!! اگه بری، دیگه همو نمیبینیم. دلم برات تنگ میشه.
–فرزام توروخدا برو، الانه شهاب برسه.
–باشه الان میرم. فکر نمیکردم اینطوری ازم استقبال کنی!!!
فرزام ناراحت شد و بدون خداحافظی رفت. خیلی حالم گرفته شد که باهاش بد برخورد کردم. گوشی رو برداشتم، هرچه بهش زنگ زدم برنداشت. یه پیام براش فرستادم و ازش معذرتخواهی کردم. بازم جوابم رو نداد.
چند دقیقه بعد شهاب اومد. بهم گفت آماده باش، امشب ساعت ۱۰ پرواز داریم! به علامت مثبت سرم رو تکون دادم. همش حواسم پیش فرزام بود. شام رو که خوردیم، آماده شدیم بریم فرودگاه.
به شهاب گفتم: به بابااینا زنگ بزن، بدونن داریم، میریم. گفت: نه بذار ندونند تا غافلگیر شن.
حدود ساعت ۴ صبح رسیدیم تهران.
به خونه که رسیدیم، کلید رو درآوردم و درِ حیاط رو باز کردم. مثل دزدها پاورچینپاورچین رفتیم تو پذیرایی. دیدم، شهاب نقشِ زمین شد. داد زدم باباااااا!!!
#به_قلم_خودم