سفرعشق ۴۰
#قسمت_چهلم
#سفر_عشق
نمیدونستم چکار کنم؟! گرمی گونههام رو حس میکردم. مطمئن بودم، الان مثل لبو قرمز شدم.
چند قدمی عقب رفتم و زیر لب با صدای آرومی گفتم:
–ب ب ب خشید آقای سهرابی.
–خواهش میکنم، تقصیر من بود، بدجایی وایساده بودم.
سریع قدمهام رو برداشتم که برم. صدای آقای سهرابی رو شنیدم، گفت:
–خانم مرادی کلاسورتون.
واااای به کل فراموش کرده بودم که کلاسورم از دستم افتاده بود رو زمین!! لب پایینیمو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش ،، با قدم های آرومی رفتم جلو و گرفتمش و تشکری زیرِ لب کردم.
سریع رفتم سمتِ کلاس . یادم میافتاد، خندم میگرفت. به خودم تشری زدم و گفتم:
دختر معلوم هست تو چت شده؟! تو قبلا این پسرهای بیچاره رو درسته قورت میدادی!! حالا چرا نمیتونی حتی باهاشون حرف بزنی.
به کلاس که رسیدم، استاد سرِ کلاس بود. در زدم و ببخشیدی گفتم، رفتم رو صندلی خالی که تقریبا ته کلاس بود، نشستم.
هانا برگشت سمتم و شروع کرد به تکون دادن لباش ،، هرکاری کردم نفهمیدم چی میگه
بدون توجه به کلاس با عصبانیتی که تو صورتم بود، گفتم:
– معلومه چی میگی؟! چرا با لبات اشکال هندسی در میاری ؟؟؟
با حرفی که زدم کل کلاس رفت رو هوا ،،، با صدای خنده بچه های کلاس تازه فهمیدم چی گفتم
استاد عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت:
–خانم مرادی دیر که اومدی، حالام نظم کلاس رو بهم میزنی!!
سرم رو از خجالت پایین انداختم!! إی خدااا فکر کنم امروز، روز من نیست!!!
اصلا حواسم به درس نبود. همش یادِ برخوردم با آقای سهرابی میافتادم و لب پایینیم را به دندون میگرفتم.
بالاخره کلاس تموم شد.
هانا اومد پیشم و گفت:
–دختر میگم چرا دیر اومدی؟!
–خواب موندم!!
–خانم موسوی دنبالت میگشت.
–چکارم داشت؟!
–نمیدونم !!
–الان کجاست، کلاس داره؟!
–شاید تو اتاقِ بسیج باشه!!!
–باشه الان میرم ببینم چکار داشته؟! تو نمیای؟!
–نه من یه خورده کار دارم.
–باشه پس من برم و زود میام.
رفتم دستگیره درِ اتاق بسیج رو کشیدم. با چیزی که دیدم از تعجب خشکم زد! یعنی چی؟! چرا امروز اینطوریه؟!
#به_قلم_خودم