یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق۶۹

05 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_شصت‌ونهم

#سفر_عشق 
جلوتر رفتم و پریدم تو بغلش. دستام رو دور بازوهاش حلقه کردم و گفتم:

–مبااااارررررکه زهرا جون!!! چه بی‌خبر؟!

–سلامت باشی عزیزم. انشالله به زودی عروسی خودت سحرجون!! بخدا یه دفعه‌ای شد!!

–حالا این دامادِ خوشبخت کیه؟!

–همونی که تو مشهد بهت گفتم، خواستگارمه!! بالاخره جوابِ مثبت دادم!! 

–خب بهم نگفتی کیه، فقط گفتی یه خواستگار داری!!! حالا کی هست؟!

–می‌شناسیش!! آقای طاهری!

–جدی؟! وااااای زهراجون خیلی بهم میاید!!! واقعا خوشحال شدم!!

–فدای تو عزیزم!!! راستی قضیه خودت چی شد؟!

–امشب فرزام اینا میان خواستگاری.

–انشالله هرچی خیره برات اتفاق بیفته.

–ممنون عزیزم. من برم کلاس دارم.

–برو فداتشم.

به طرفِ کلاس حرکت کردم. خیلی خوشحال بودم، این دو تا انگاری برا هم ساخته شده بودند!!

کاش من و فرزامم قسمت هم باشیم!!

داخل کلاس شدم. استاد هنوز نیومده بود!!

رفتم نشستم و نگاهی به گوشیم انداختم. یه پیام روش بود. بازش کردم، فرزام حالم رو پرسیده بود!!

خواستم جوابش رو بدم، استاد وارد  کلاس شد. گوشی رو برداشتم و به احترام استاد بلند شدم!!

جزوه رو از تو کیفم درآوردم و منتظر شدم، استاد درس رو شروع کنه!! نمی‌دونم چقدر غرق شده بودم تو افکارم. که با نیشگونی که دوستم ازم گرفت به خودم اومدم!! 

یه نگاه بهش انداختم و گفتم:

–چرا نیشگون می‌گیری؟!

–کجایی؟! استاد هرچی صدات میزنه جواب نمیدی!!!

نگاهی به روبروم انداختم، دیدم استاد داره بِروبِر نگام می‌کنه!!

از خجالت سرم رو پایین انداختم و زیرِ لب ببخشیدی گفتم.

تقصیرِ استاد نبود، واقعا حواسم اصلا به کلاس نبود!! همش تو فکرِ امشب بودم که چی میشه؟!

بالاخره با این همه هواس‌پرتی سرِ کلاس، ساعت تموم شد. 

از کلاس زدم بیرون که برم خونه. نگام خورد به پایین پله‌ها، با دیدنش سرِ جام خشکم زد!! نمی‌دونستم چکار کنم؟!

#به_قلم_خودم

 2 نظر

سفرعشق۶۸

25 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_شصت‌وهشتم

#سفر_عشق 
خیلی خوابم میومد. دفترچه یادداشم رو بستم و دراز کشیدم تا بخوابم. ولی مگه فکر و خیال راحتم می‌ذاشت!! فکر کردن به فردا شب که چی میشه داشت دیوونم می‌کرد!! 

هرچی تو رختخواب جابه‌جا می‌شدم بی‌فایده بود. نزدیکای ولادت حضرت علی بود، یه آهنگی رو از خانم موسوی درباره مولا شنیده بودم اینقد خوشم اومد که بهش گفته بودم برام بفرستش!! اون رو گذاشتم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. کم‌کم چشام داشت، سنگین میشد آهنگ رو قطع کردم و نمیدونم از شدت خستگی کِی خوابم برده بود!!

صبح با سروصدای بلندی که تو کل خونه پیچیده بود از خواب پریدم!! گیج و منگ از رو تخت بلند شدم و درِ اتاق رو باز کردم ببینم چه خبره؟! 

با دستام چشمام رو می‌مالیدم که ببینم چه خبره؟! دیدم بابا جلوی تلویزیون نشسته و داره برنامه ورزشی می‌بینه!! کارد میزدی، خونم در نمیومد!! آخه چرا مراعات نمی‌کنن، اول صبحی صدای تلویزیون رو اینقد زیاد کردن !!

با عصبانیت رفتم تو تختم دراز کشیدم که بخوابم ولی با چیزی که یادم اومو تند از رو تختم بلند شدم و با دست زدم تو سرم!!

وای امروز باید می‌رفتم دانشگاه ولی به کل فراموش کرده بودم!! سریع لباسام رو عوض کردم و تند‌تند از پله‌ها پایین رفتم. بابا با تعجب نگاهی بهم انداخت و با دیدن عجله‌ای که داشتم گفت: 

–دخترم یوواش‌تر، الان بلایی سرِ خودت میاری!! خب برا اینکه دیرت نشه و اینطوری باعجله نری، یه کم زودتر پاشو!!

–ببخشید باباجون، خواب موندم!!

–می‌گفتی تا بیدارت کنم عزیزم!!

–شرمنده بابا من عجله دارم برم، بعدا بهتون زنگ میزنم!! 

با بابا خداحافظی کردم و سریع سوارِ ماشینم شدم و به سمت دانشگاه به راه افتادم. توی دانشگاه با دیدن خانم موسوی چشام از تعجب گرد شد!!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق۶۷

23 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_شصت‌وهفتم

#سفر_عشق 
با هانا رفتیم یه گوشه و شروع کردم به تعریف کردن، دهن هانا از تعجب باز مونده بود!! با چشای گرد شده بهم گفت:

–اگه لو رفتیم و دیدنمون چی؟!

–نترس نمی‌بینند!! کافیه ده دقیقه‌ای از دور بچه‌ها رو بپایم!!

من باید یه درس درست‌حسابی به اینا بدم، یعنی چی خانم‌ها جدا، آقایون جدا؟!! مسخرشو دیگه درآوردن!!

رفتم خونه اینقد خسته بودم، رو تختم دراز کشیدم و نمی‌دونم چطور خوابم برده بود، با صدای زنگ گوشیم

چشام رو به زور یه ذره باز کردم که با دیدن کلمه ” عشقم ” که روی صفحه گوشیم خودنمایی میکرد سریع رو تخت نشستم و تماس رو وصل کردم!!

خیلی دلم برای فرزام تنگ شده بود، برا همین با هیجان گفتم:

–الووو سلام فرزام جان. خوبی؟! خیلی دلتنگتم دیووونه!!

–سلام عزیزم، سحر جان. خوبی؟! چه خبرا؟!

–داریم فردا میریم اردو!!

–با کی؟! ‌کجا میرید؟!

–با دانشگاه. مشهد!!

–مشهد؟! چرا اونجا؟!

–آره عزیزم. نمیدونم، خودشون انتخاب کردند!!

–باشه، رفتی مراقب خودت خیلی باش!

–چشمممم آقاااا.

–راستی سحر جون نمیایی آلمان؟!

–فعلا که درگیرِ دانشگام، اگه شد برا تعطیلات عید میام!!

بعد از کلی حرف زدن با فرزام بالاخره آروم شدم ،، خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم… حدود نیم ساعتی باهم حرف زده بودیم ولی زمان اینقد زود گذشته بود که انگار چند ثانیه بود!!

هروقت بهم زنگ میزد، با حرفا و قربون‌صدقه‌هاش حالم توپِ‌توپ می‌شد!!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق ۶۶

21 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_شصت‌وششم

#سفر_عشق 
بعد از اینکه شام رو خوردیم .. به بهونه درس خوندن رفتم تو اتاقم اصلا حوصله نشستن بین جمع رو نداشتم

جزوه‌ام رو برداشتم و یه نگاهی بهش انداختم.

هوووف اینا چین که نوشتم!! انگاری اصلا سرِ کلاس نبودم!! یادم نمیاد من کِی اینا رو نوشتم!!

یه تشری به خودم میزنم، دختره‌ی دیووونه حواست کجا بوده ؟؟ همش ذهنت درگیره!!!

با صدای زنگِ گوشیم به خودم اومدم. نگای به صفحه‌اش انداختم، فرزام بود. تماس رو وصل کردم و گفتم:

–الووو سلام. خوبی؟!

–سلام سحر. خوبی، چه خبرا؟!

–ممنون. خبر خاصی نیست!!

–زنگ زدم بگم، فردا شب ساعت ۹ میایم خونتون.

با شنیدن این خبر، تموم بدنم به لرزه دراومد، با تته‌پته گفتم:

–ب ب ب ا شه. 

تند گوشی رو قطع کردم. تا چند دقیقه‌ای تو شوک بودم!! استرس شدیدی گرفته بودم!!

وقتی به خودم اومدم و یادم اومد حتی به فرزام نگفتم خوش ‌اومدید و بدون خداحافظی قطع کردم!! لب پایینیمو به دندون گرفتم.

من چه مرگم شده بود،،، چرا مدتیه اینطوری شدم!!

سعی کردم آروم باشم. دفترچه خاطراتم رو برداشتم و خودم رو مشغول نوشتن کردم. من که از اون جزوه چیزی حالیم نمی‌شد. باید یه روز با هانا مینشستم و مرورش می‌کردم!!

اسممون رو برا مشهد زده بودند، به اصرارِ هانا که البته الان می‌فهمم دعوت آقا، صبح زود اومدیم دانشگاه. 

یه پسرِ مذهبی که بعدا فهمیدم فامیلش آقایِ طاهریه!! شروع کرد به صحبت کردن. من و هانا همش تیکه می‌انداختیم!! آقای برادر گفتند: 

–اقایون سوارِ اتوبوس شماره دو بشید و خانم‌ها با اتوبوس شماره یک حرکت می‌کنند!!

از این حرفش زدم زیرِ خنده، طوری که صدایِ خندم تو کلِ سالن پیچید!! همه نگاشون برگشت سمتِ من، یه عده هم شروع کردن به سر تکون دادن و اخم کردن. منم که اصلا کم نمی‌آوردم، چشامو ریز کردم و گفتم:

–بله. چیزی گم کردید!! 

رو کردم به هاناو گفتم:

–من که با این شرایط نمیام، نوبرش رو آوردن، یعنی چی آقایون جدا، خانم‌ها جدا؟! 

آخه من تا اون روز هرجایی رفته بودم چه مهمونی چه مسافرت همه مختلط و با دوست پسرام می‌رفتم!! هانا بهم گفت:

–دیگه مجبوریم تابع جمع باشیم!!

–نه اصلام مجبور نیستیم. من یه نقشه‌ای دارم!!

هانا چشماش رو گرد کرد و گفت:

–نقشه؟!

–آره بیا تا برات بگم!!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق۶۵

20 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

#قسمت_شصت‌وپنجم

#سفر_عشق 
در رو که باز کردم ،، سمن بود.

اینقدر هیجان داشت که نزدیک بود پس بیفته!!!

خوشحالی تو چهرش موج می‌زد!! به حالِ خوشش غبطه خوردم!! با تعجب پرسیدم:

–چیزی شده سمن‌جون؟!

–هیچی اومدم بگم، شام آمادئه، بیای پایین.

تو دلم گفتم: سمن من تو رو نشناسم دیگه سحر نیستم!! پایین تنها پیشِ زیبا اینا بودی، اومدی دنبالِ من!! بهش گفتم: تو برو منم الان میام!!

وقتی رفتم پایین، یه لبخند به سمن زدم و سرم رو تکون دادم!! رفتم پیشش نشستم و گفتم:

–پس کو شام؟!

–خب الان آماده میشه یه کم بشین!!

–دختره دیووونه!!

داشتم با سمن شوخی می‌کردم که صدایِ زیباخانم بلند شد!! نمی‌دونم چم شده قبلا با زیبا اینقد بهم خوش می‌گذشت. الان فقط ازش فراریم!!

– خب سحرجون وقت نیست دست از این اداو‌اطوارا برداری؟!

با چشمای گرد شده بهش خیره شدم. این دختره منظورش چیه؟!

–عزیزم منظورت چیه؟! کدوم ادا‌و‌اطوار؟!

–همین طرزِ لباس پوشیدنت!!

دیدم این دختره خیلی داره پاشو از گلیمش درازتر میکنه!! گفتم یه کم سربه‌سرش بذارم!!

–ببین زیباجون، من فعلا اون‌طوری که باید حجابم کامل نیست.

–یعنی چی اون‌وقت؟! 

چشام رو ریز کردم و گفتم:

–یعنی میخوام چادر بپوشم تا چشم بعضیا دربیاد!!

با شنیدن این حرفم، دماغش رو بالا کشید و روش رو برگردوند!! دختره از خود راضی، انگار لباس پوشیدن من به اون ربطی داره!!

با صدایِ مامان که گفت شام حاضره!! انگار دنیا رو بهم دادند، بلند شدم و به سمن گفتم:

–خدا بهت صبر بده بخاطر اینکه زیبا قراره خواهرشوهرت بشه!!

خنده ریزی کرد و گفت:

–نه بابا زیبا دخترِ خوبیه! خب راست میگه تو عوض شدی!!

#به_قلم_خودم

 

 7 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • مدرسه علمیه امام جعفر صادق (ع) شاهرود
  • مدرسه علمیه فاطمه الزهرا (س)شهرستان اردکان
  • مدرسه علميه الزهراء هنديجان
  • کـریـمـه
  • نون والقلم(عصمتیه بابل)

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 26
  • دیروز: 1930
  • 7 روز قبل: 3786
  • 1 ماه قبل: 16724
  • کل بازدیدها: 439889

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • پوشش بانویِ طلبه...
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس