سفرعشق۶۸
#قسمت_شصتوهشتم
#سفر_عشق
خیلی خوابم میومد. دفترچه یادداشم رو بستم و دراز کشیدم تا بخوابم. ولی مگه فکر و خیال راحتم میذاشت!! فکر کردن به فردا شب که چی میشه داشت دیوونم میکرد!!
هرچی تو رختخواب جابهجا میشدم بیفایده بود. نزدیکای ولادت حضرت علی بود، یه آهنگی رو از خانم موسوی درباره مولا شنیده بودم اینقد خوشم اومد که بهش گفته بودم برام بفرستش!! اون رو گذاشتم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. کمکم چشام داشت، سنگین میشد آهنگ رو قطع کردم و نمیدونم از شدت خستگی کِی خوابم برده بود!!
صبح با سروصدای بلندی که تو کل خونه پیچیده بود از خواب پریدم!! گیج و منگ از رو تخت بلند شدم و درِ اتاق رو باز کردم ببینم چه خبره؟!
با دستام چشمام رو میمالیدم که ببینم چه خبره؟! دیدم بابا جلوی تلویزیون نشسته و داره برنامه ورزشی میبینه!! کارد میزدی، خونم در نمیومد!! آخه چرا مراعات نمیکنن، اول صبحی صدای تلویزیون رو اینقد زیاد کردن !!
با عصبانیت رفتم تو تختم دراز کشیدم که بخوابم ولی با چیزی که یادم اومو تند از رو تختم بلند شدم و با دست زدم تو سرم!!
وای امروز باید میرفتم دانشگاه ولی به کل فراموش کرده بودم!! سریع لباسام رو عوض کردم و تندتند از پلهها پایین رفتم. بابا با تعجب نگاهی بهم انداخت و با دیدن عجلهای که داشتم گفت:
–دخترم یوواشتر، الان بلایی سرِ خودت میاری!! خب برا اینکه دیرت نشه و اینطوری باعجله نری، یه کم زودتر پاشو!!
–ببخشید باباجون، خواب موندم!!
–میگفتی تا بیدارت کنم عزیزم!!
–شرمنده بابا من عجله دارم برم، بعدا بهتون زنگ میزنم!!
با بابا خداحافظی کردم و سریع سوارِ ماشینم شدم و به سمت دانشگاه به راه افتادم. توی دانشگاه با دیدن خانم موسوی چشام از تعجب گرد شد!!
#به_قلم_خودم